پشت پرده، در گذشته‌ها

Warning: Undefined array key "tie_hide_meta" in /customers/6/0/e/rahavardjournal.org/httpd.www/wp-content/themes/sahifa/framework/parts/meta-post.php on line 3 Warning: Trying to access array offset on value of type null in /customers/6/0/e/rahavardjournal.org/httpd.www/wp-content/themes/sahifa/framework/parts/meta-post.php on line 3

پشت پرده، در گذشته‌ها

 

نویسنده: رضا اغنمی

رضا اغنمی متولد 1309 تبریز ، تحصیلات فوق دیپلم ریاضی. که پس از انقلاب از کشور خارج شده و در تبعید ناخواسته به قلم زدن پرداخته و دوازده جلد داستان و رمان و کتابسنج تا به حال  منتشر کرده است

 

 

برآمدن جمهوری اسلامی و ستایش جهل

 

 

 

از پیامدهای انقلاب 57 باز شدنِ فضایِ خوشِ آزادی بود با احساسی از امنیت اجتماعی، که متاسفانه دوامی نداشت. اما در عرصه‌ی نقد و بررسی و نشر اسناد و متون ادبی و تاریخی و مذهبی و … زمینه‌های جالبی فراهم ساخت ، با برداشت‌ها و داوری‌های گوناگون که نه ناب بود و  نه سالم و پاک؛ ولی به جا بود و در مؤلفه‌های گوناگون چهره گشود و رواج پیدا کرد. امید می‌رفت به یک نهضت فکری تازه‌ای برسد که چنین نشد. در پس کشتار زندانیان سیاسی و دیگر سرکوب‌های سبعانه‌ی رژِیم، با آمدن خاتمی و وعده‌های نخستین او، بذر امید در دل‌ها جوانه زد و سراسر وطن ماتم‌زده را تکان داد. جماعتی از خوشباوران در انتظاری خاموش فرو رفتند. طولی نکشید که بذرها خشکید و، امیدها به دست همان بازیگران کهنه‌کار، تباه شد. بُزدلی آقای خاتمی، این ملای شیکپوش بر سر زبان‌ها افتاد. با این حال در بستر این رهگذر، باب تازه‌ای گشوده شد که قدرتِ دلیری بیان، و صراحت کلام در تبیین اندیشه‌ها در اذهان جامعه جان گرفت.

 

انکار نمی‌توان کرد که اوایل حکومت خاتمی گشایش فضای تازه سبب شد مردم با جسارت بیشتری مطالبات خود را از مسئولین بخواهند. دوران کوتاهِ ناپایدار همدلی فریبکارانه‌ی حکومت، در این گذر بود که مردم آثار خفقان ملی زیر سلطه‌ی مذهب را دریافتند.

با از سرگرفتن سرکوب و سانسور، امید اصلاحات تباه شد. “خشونت”، همراه با نوعی از “گستاخیِ دولتی” به ابزار شکنجه‌ی حکومت اضافه گردید. با این حال، تابوهای جمهوری وحشت تَرَک برداشته بود. سانسور، چوبه‌ی دار و سنگسار، خوف و هیبت گذشته را از دست می‌داد. هراندازه که حکومت در گسترش بیم و هراس برای کنترل جامعه تلاش می‌کرد، به موازی آن، مردم جسورتر و گستاخ‌تر می‌شدند. ترس مردم ریخته بود در ارعاب و تنگ نفسیِ عاصیان و هیاهوها، گستاخی، بخشی از طبیعت مردم می‌شد. و شد. پذیرفتند که جامعه‌ی آبدیده، آبدیده‌تر می‌شود.  جوانان و نسل بعد از انقلاب؛ پرده پوشی‌های مرسوم و عادت‌های دیرینه را کنار می‌زد، بی‌پروا، به جدال اهریمنی می‌رفت که ابزار قدرت قاهر بود. زیر پا گذاشتن اخلاق، اعلان جنگ با سنتگرایان بود. زن‌ها و دختران جوان حماسه آفرینان تاریخ شدند. قبای کهنه را دریدند با حفظ پوشش ظاهری، خود را علنی کردند. تن فروشان، به حاجتِ زندگی، سر هر کوی و برزن، وجدان‌های مسخ چپاولگرانِ بیت‌المال و بیضه‌داران مذهب را رسوا کردند. با جادوی اندام خود، نمایشِ رقت‌بارِ فقر و فاقه‌ی حاکم راعریان‌تر کردند. با تن‌فروشی، جلوه‌هائی از مقاومت را به نمایش گذاشتند.

زنی که به دنبال تن‌فروشی بود، به یقین داس مرگ را بالای سرش می‌دید و از مجازات‌های سنگسار و اعدام آگاه بود و آشنا با چشمان پنهان گزمگان، اما از فقر و گرسنگی و وفاداری به پایداری زندگی، و مهم‌تر برای گسستن غل و زنجیر طاعت و بندگی، عقوبت مرگ را با مقاومت و گستاخی تاخت می‌زد. و این نهایت عشق و تکیه زدن به قله‌ی آزادگی بود و ایستادگی در نظام سرکوب و خفقان اسلامی .

تسری این مقاومت به نویسندگان و اندیشمندان نیز خالی از خطر نبود. بستن فله‌ای روزنامه‌ها، بازداشت اهل قلم، زندانی و شکنجه‌ی نویسندگان و راه انداختن قتل‌های زنجیره‌ای و فاش شدن توطئه‌ی اتوبوسی که قرار بود نویسندگان را در راه ارمنستان به اعماق دره بفرستند! این‌ها سرآغاز خشم و کین‌خواهی حکومت بود برای مهار کردن اهل اندیشه و دگراندیشان که تا به امروز از سوی اندیشه ستیزان و جبّاران دستاربند در انواع گوناگون ادامه دارد.

 

 

نگاهی به نوسانات مذهب در دوران رضاشاه و محمدرضاشاه پهلوی

 

رضاشاه، مذهب را به خلوت مردم فرستاد. پیشوایان مذهب را از دخالت در امور سیاسی منع کرد. کار خیرخواهانه و بنیادی که در جوامع متمدن معمول بود و هنوز هم ادامه دارد.

حکومت رضاشاه با آگاهی از دگرگونی‌های جهان، به درستی دریافته بود که مذهب، پاسخگوی نیازهای اجتماعی زمان نیست و نخواهد بود. توسط رجل کاردانی که مشاورش بود چون شادروان “علی اصغر حکمت” از تحولات دوران رنسانس آگاه بود. برچیدن مکتب‌های قدیمی و تجهیز مدارس نوین دخترانه و پسرانه و تاسیس دانشگاه، پایه‌های هماهنگی با علم و دانش جهانی همچنین فضای رو به تحول کشور و مهم‌تر، رهایی مردم از دام خرافاتِ ریشه‌دار بود و تکان جامعه که کشور را به سوی کمال هدایت می‌کرد. فراموش نباید کرد که رضاشاه به این نکته نیز واقف بود که جامعه‌ی عقب مانده‌ی اجتماعی-فرهنگی را باید با فرهنگ و علوم جدید غرب متحول کرد. پی برده بود که با حفظ  برخی سنت‌های بنیادیِ مذهبی و ملی راه‌های پیشرفت و ترقی و رفاه اجتماعی به صورت مطلوب هموار خواهد شد. سلب قدرت از علما و صحابه‌ی مسجد و منبر، تعطیلِ عادت‌های کهنه و دست و پاگیرِ مذهبی – فرهنگی، به ویژه، خارج کردن دستگاه قضا و آموزش و پرورش از ید قدرت دستاربندان، خدمت بزرگی بود که توسط این مرد دلسوز انجام گرفت.

 

فرزندش اما آن نظم پیشرفته را به هم زد. در دهه‌ی نخست سلطنتش، با راه اندازی روضه خوانی در کاخ گلستان پای منبر واعظ نشست و به حال شهدای کربلا گریست. با ریشخند به پدر با این بخش از اصلاحات او مخالفت خود را نشان داد. حمایت شاه جوان از روحانیت و مشارکتش در مجالس دهه‌ی عاشورا در حکم مائده آسمانی بود برای ملایان. از این که با روضه‌خوانی به درون خزیده‌اند شادمان شدند و نزدیکی شاه را به منزله‌ی امان‌نامه برای آزمندی‌های خود تلقی نمودند. اما برای شاه، چون پرورش مار در آستین گردید که از نظر آگاهان دور نماند. حوادث آینده در اثبات این مدعاست.

 

این که چرا سیاست کنار گذاشتن روحانیان از سرپرستی و ریاست برخی امور، که مؤثر و تجربه شده هم بود توسط پهلوی دوم از گردونه خارج شد و حکومت رأسا پیشوایان مذهب را بالا کشید و با انواع و اقسام کمک‌ها به تشویق و تبلیغ آن‌ها میدان داد، مسئله‌ایست که با اعتقادات خصوصی شاه، شاید هم به فضای بازی که با حمله‌ی متفقین به ایران و انتقال سلطنت از رضاشاه به فرزندش، در کشور پیش آمده بود مربوط می‌شد دانست.

فراموش نباید کرد که حوادث شهریور1320 شرایطی را پیش آورد که دریچه‌های آزادی اندکی گشوده شد. با حمله‌ی قوای نظامی روس و انگلیس و پس از مدت کوتاهی آمریکا به کشور، سراسر خاک وطن به اشغال بیگانگان در آمد. با فشار قوای خارجی رضاشاه به افریقای جنوبی تبعید شد و فرزندش جایگزین پدر شد و به سلطنت نشست.

غُل و زنجیر استبداد و خفقان دوره‌ی رضاشاهی برداشته شد. فضای بحرانی نوآوری‌هایی داشت.

آزادی زندانیان سیاسی، نشریات نوپا و چاپ و نشر کتاب‌های گوناگون و مهم‌تر، بحث آزادی اندیشه و بیان، نقد و انتقاد از خفقان و سانسورهای دولتی از آن نوآوری‌ها بود.

 

با شکل‌گیری حزب توده و انتشار روزنامه‌های حزبی، سخن از حکومت‌های کمونیستی بر سر زبان‌ها افتاد و بین مردم رواج پیدا کرد. همراه با انتشار نشریات گوناگون، ورود کتاب‌های چاپ شوروی به زبان ترکی و فارسی به قیمت نازل که چه بسا رایگان در اختیار عموم قرار می‌دادند. این بود که اهمیت تبلیغ مذهب به عنوان تنها راه مقابله با سلطه‌ی افکار و اندیشه‌های کمونیستی، در برنامه دولت‌ها قرار گرفت. احزاب دیگری تشکیل شد. حزب سیدضیاء‌الدین طباطبائی و مهم‌تر، فدائیان اسلام که رهبری آن را نواب صفوی بر عهده داشت که:

«با ترور کسروی و هژیر و رزم آرا بر سر زبان‌ها افتادند».

 

درباره‌ی رهبران گروه اسلامی و حامیان آن‌ها آمده است که:

«بعد از کودتای 28 مرداد 1332 و سقوط مصدق، روزنامه‌ی “نبرد ملت” که ارگان این فرقه بود به شاه تبریک گفت و برای مصدق تقاضای اعدام نمود. دنباله این فرقه بعدها در نقش “هیأتهای موتلفه” و “حزب ملل اسلامی” عمل کردند و به طور مستقیم زیر نظر آقای خمینی فعال بودند و بعد از انقلاب بر منابع مالی و نظامی کشور مسلط شدند»[1]

 

نواب صفوی، رهبر فدائیان اسلام بیزار از مصدق می‌نویسد:

«صبح 28 مرداد می‌خواستم قیام کنم. چون که دیگر تحمل جایز نبود. از دست توده‌ای‌ها داشتم دیوانه می‌شدم. مصدق در تمام حکومتش از ترس من و برادرانم در گوشه خانه‌اش متحصن بود و هر واسطه‌ای برای سازش با من می‌فرستاد، چون حاضر نبود تسلیم احکام خدا شود مایوس می‌شد . . . بزرگ‌ترین جنایت مصدق تقویت عمال شوروی بود… مملکت به خاطر اسلام و نیروی ایمان حفظ گردید و هر نفعی به هر که رسید در پناه اسلام رسید»[2]

 

محمدعلی موحد از غوغا و هیاهوهای قدرت خیالی اما سازمان‌یافته‌ی توده‌ای‌ها در «سایه‌ی سهمگین سکوت» سندی آورده که قابل تأمل است:

«شایعه قدرت گرفتن کمونیست‌ها در دهه‌ی 30 از طرف شرکت نفت ایران و انگلیس با حمایت عوامل داخلی دامنه شایعات فرضی در چیرگی کمونیست‌ها بدان جا رسید که نوشتند: 

« به دنبال مرگ استالین، یک دوره بی‌تصمیمی پیش آمد که روس‌ها نتوانستند به کمونیست‌های ایرانی کمک کنند. تشکیلات حزب توده به حال خود رها گردید و در میان چیزهائی که از خود به جا گذاشت، یک بسته بزرگ محتوی تمبر پست بود که روی آن ها مهر جمهوری ایران زده شده بود و یادآور سرنوشت ایران در صورت دخالت شوروی بود[3]

 

موحد، این خبر را از کتاب مصدق، نفت، ناسیونالیسم ایرانی از قول “ویلیام راجرز لویس William Rogers Lewis[4]، آورده است.

حال آن که در هیچ یک از اسناد حزب توده که پس از کشف سازمان نظامی و در پی آن لو رفتن چاپخانه در داودیه تهران که به دست مأموران دولتی افتاد اشاره‌ای به این موضوع نشده است. حتا کتابی که  سپهبد محسن مبصر به نام “پژوهش، نقدی بر کتاب خاطرات ارتشبد سابق حسین فردوست” در سال1996 در لندن منتشر کرد، و بنا به اظهار خودش در همان کتاب، کاشف سازمان سری نظامی حزب توده و برهم زننده‌ی تشکیلات زیرزمینی آن‌ها بوده،  و از سال‌ها پیش تمام فعالیت‌های زیرزمینی  آن حزب را، تا زمان کشف سازمان زیرنظر داشته که با جزئیات شرح داده از ساختن بمب دستی و آزمایش آن‌ها در کوه‌های آدران توسط سرگرد  مظفری یا، تطبیق دستخط افسرانی که مورد شک و تردیدش بوده، پرده برمی‌دارد و در نهایت صراحت همه را در همین کتاب می‌آورد، کوچک‌ترین اشاره‌ای به مسئله تمبر جمهوریت ادعائی “ویلیام راجرز لویس” امریکائی نکرده، بلکه با شناختی که  از اعتقادات و تعصبات شدید نظامی-ناسیونالیستی او از سطر به سطر کتاب پیداست؛ (منظور سپهبد مبصر است) بعید به نظر می‌رسد که چنین امر مهمی را نادیده گرفته باشد. به طور قطع این دروغ فاحش بخشی از ابزاری بوده برای بدنام کردن دکتر مصدق، که توسط محافل نفتی  به طور رذیلانه دنبال می‌شد..

 

با برنامه‌ریزی سازمان یافته‌ی دلال‌مسلکان و برخی رجال کهنه‌پرست و ملایان، پروژه‌ی گزافه‌گویی‌های اغراق آمیز از قدرت حزب توده شروع شد. مسلط شدن مرام کومونیسم را در اذهان عموم گستراندند. شایعه‌ی نفوذ مرام کومونیستی با فعالیت‌های حزب توده با روزنامه‌های زیاد و علاقمندان و خوانندگان بیشتر به ویژه جوانان، مایه‌ی نگرانی سنتگرایان شد. با شایعه‌پراکنی، وحشت از ریزش و لغزش‌های دینی را رواج دادند. با ترساندن دولت از این هیولای پوشالی  و خیالی، سروصداهای مزورانه‌ی صحابه‌ی مسجد و منبر، زمینه‌ی سلطنت فقها که از قرن‌ها پیش تدارک دیده بودند  فراهم گردید!

 

 

تلاش دولت‌ها  برای آموزش فقه در مدارس و گسترش مراسم مذهبی:

 

«حالا که دکتر صدیق برگشته، شورای وحشتناکی از آخوندها تشکیل داده معتقد است در تعلیمات دینی مدارس مسامحه شده و باید هرچه زودتر جبران شود..[5]

«از آغاز سال تحصیلی (مهرماه 1326) تدریس تعلیمات دینی در دبیرستان‌ها اجباری شد. دروس فقه وارد برنامه تحصیلی مدارس متوسطه گردید.[6]

صدرالاشراف، نخست وزیر وقت نامه‌ای بر لزوم تعقیب کسروی به وزارت دادگستری می‌فرستد. پرونده‌سازی علیه کسروی از زمان نخست وزیری صدرالاشراف شروع شده بود. نه دولت و نه شهربانی، اقدامی برای حفظ جان او نکردند. . .در حدود چهارصدنفر از ملایان در خانی‌آباد جلسه تشکیل می‌دهند و می‌خواهند به عنوان “قرآن سوزی” به خانه کسروی هجوم نموده و محاربه کنند و خود کسروی را هم به قتل برسانند . . . برای جهاد چوب و چماق و خنجر و هفت تیر تهیه می‌کنند.[7]

 

صادق هدایت در 13 اردیبهشت 1327 می‌نویسد:

«در مجلس یکی دو نماینده آخوند حمله شدیدی به دکتر سیاسی کردند به طوری که مجبور شد از وزارت استعفا بدهد. مخالفت آخوندها با تمام دستگاه دانشگاه و مخصوصا با دانشکده حقوق است که میخواهند آنجا را مرکز تبلیغات اسلامی بکنند …  آخوندها دکتر سیاسی را تکفیر کرده‌اند و گویا این رجاله بازیها علاوه بر آخوندها، زیر سر شاه و سیاست و خیلی مطالب دیگری است …»[8]

 

اگر بخواهیم از این قبیل اسناد در این بررسی بیاوریم مثنوی هفتاد من می‌شود  و به اطاله کلام می‌انجامد. غرض اینست که حکومتگران و مشاوران دربار و دولت در مقابله با سروصدای خیالی”چیرگی کمونیسم ” چنان دستپاچه شدند که به استقبال پرورش مار در آستین رفتند.

روزی که کسروی در جلویِ کاخ دادگستری به قتل رسید، دولت چنان مرعوب شد که قوام نخست وزیر وقت با فرستادن پیامی به سفرای ایران خبر داد که «بگویید قتل کار دولت نیست».[9]

 

آیت‌الله خونساری که در بستر بیماری افتاده باشنیدن خبر از بستر بلند می‌شود.

«گفتند خبر بسیار خوب و مژده بزرگی بود. من حالم خوب شد دیگر کسالتی ندارم و عصری به مباحثه خواهم آمد.».[10]

سعدی چه بجا گفته است:

سيه اندرون گردد و سنگدل      که خواهد که موری شود تنگدل.

 

یک نویسنده که از دوستان عزیز و از اهالی قلم و صاحب تألیفات و تاریخ‌نگار است، با یک حکم فله‌ای، حکومت صفویه را «تونل وحشت» نامیده، بدون توجه به رفتار و کردار حکومت‌های گذشته و آگاهی درست از پیشینه‌ی “وحشت” در این ملک، با شیوه‌ای عوام پسند و باب طبع ساده لوحانِ متعصب، فارغ از احساسِ مسئولیت با همان صفت انتسابی – تونل وحشت– وحشت را به عنوان پدیده‌ای نوظهور از دستاوردهای صفویه معرفی می‌کند. انگار این وحشت در ساسانیان نبود که با مزدکیان کردند؟ هجوم عرب تونل وحشت نبود؟  حمله‌ی مغول و قتل عام بی‌سابقه‌ی مردم بی‌پناه، تونل وحشت نبود؟ در عصر حاضر با میلیون‌ها شاهد زنده، فرمان آقای خمینی در کشتار زندانیان در بند، در سال‌های 61 و 67 تونل وحشت نبود؟ ما خود معمار این تونل وحشت هستیم. به جای چاره و درمان جلوگیری از خطر، زمینه‌های وحشت و آب و گل تونل را فراهم می‌سازیم. در برخورد با تنگنایی دستاوردهای تاریخی را از دست می‌دهیم. با ترمیم خرابی‌ها و آبادی ویرانی‌ها، با مشاهده‌ی اندک رفاه گریبان هم را گرفته با نزاع خانگی وحشت دیگری فراهم می‌کنیم و چشم انتظار منجی!. با ایمان به مقدرات! ضرورت آینده نگری را هیچ شمرده در هر حادثه‌ی ناگهانی درمانده در علاج و واکاوی به عریضه نویسی برای چاه نشین ده‌ها قرن گذشته می‌شویم. در بلای ویرانگری چون حادثه‌ی بهمن پنجاه و هفت با پیشواز میلیونی از بازیگر جلاد فریبکار که وقتی زیر پایش محکم شد بی کمترین شرم و حیا گفت:«خُدعه کردم».

این بازیگران از آسمان نیامده بلکه از درون جامعه، پشت دیوار خانه‌ی من و شما سر درآورده و به قدرت رسیده‌اند. حاکم سرنوشت ملت شده‌اند. با توجه به دانش امروزی طولی نمی‌گذرد که عاملان و آمران این دگرگونی‌ها شناخته شوند که چه قدرت‌هایی بودند. همان طور که اخیرا معلوم شد که آمریکا در برآمدن خمینی دست داشته. اخیراً دکتر عباس میلانی در یک مصاحبه تلویزیونی از نامه نوشتن خمینی به کارتر رئیس جمهور وقت آمریکا اطلاعاتی داد که نشانگر پشتیبانی آن دولت از موفقیت و پیروزی خمینی بود که گویا  مدارک آن در آینده منتشر خواهد شد.

 

به تونل وحشت در آینده اشاره خواهم کرد.

 

گفتنی‌ست که تکرار این حوادث، نمایش فاجعه‌ی نابخردیِ ملی است. هرگونه فخر و مباهات به گذشته‌ها برای دردهای زمانه جز خودستائی عوامانه اثری نمی‌بخشد.

در جوامع پیشرفته قانون حکومت می‌کند. آشنایی و شناسایی آن از اولویت‌های هر شهروند است. حکومت‌ها نیز می‌دانند رفتاری باید پیش گیرند که بر طبق قانون باشد. با دقت در تنظیم قوانین همگام با زبان و روانِ جامعه اداره‌ی امور را پیش می‌برند.  قدرت حاکم، نبضِ روان جامعه را در دست دارد. نوسانات اجتماعی – فرهنگی و سیاسی با نیازها هماهنگ است. در چنین جامعه‌ها پاسخ به تقاضاهای اکثریت، اگر خلاف نظر حکومت باشد و زیر بار خواسته‌های مردم نرود،  اعمال خشونت یک ضرورتِ الزامی‌ست تا مرحله‌ی طغیان و انقلاب.

در فلسفه سیاسی حکومت‌های خودکامه اما، خشونتِ عریان جای قانون را می‌گیرد. یکی از ابزارهای بنیادی در سراسر تاریخ حکومت‌های خودکامه بی‌قانونی است و هرج و مرج و فساد. حفظ قدرت با اِعمال خشونت و متقابلاً، مقاومت مردم از سویی با عزمِ رهائی از زنجیر طاعت و بندگی، تا زمانِ گسستن قید و بندها تا رسیدن به آزادی که حقوق فردی را تثبیت کند، این تجربه‌ی همه انقلاب‌های بزرگ جهانیست.  موفقیت و یا برعکس‌اش بحث جداگانه ایست.

 

علل ناکامی ما در این بستر ناهموار، چیرگی عادت‌های موروثیست که سنت اندیشیدن را به دیگری واگذاشته، افکار بدوی؛ از طفولیت به جای آموزش “اندیشیدن و استقلال رای و فکر” و سکوت در پاسخگویی به “بزرگ‌تر از خود” را در قالب ادب، طاعت و بندگی جایگزین شهامت و جسارت یاد می‌دهند. آیا این نوع تربیت نیز “تونل وحشت” نیست؟!

غرض اینست که از تولد با “تونل وحشت” خو گرفته، در تونل وحشت نفس کشیده زندگی می‌کنیم. به دروغ و فریب‌های تکراری معتادیم. درک و تمیز بد و خوب در چنین سیاهی‌های وحشت از محالات است و ناشدنی!

به عنوان مثال:

در دوران نخست وزیری دکتر مصدق در ماجرای نهضت ملی نفت، آمده است:

« در واقع توسل به عنوان‌هایی چون منافع جهان آزاد، امنیت ملی و اشاعه کمونیسم تکنیکی بود برای ارعاب طرف و خفه کردن هر کسی که قصد میکرد در قلمرو طلسماتِ بند و بستهای بسیار پیچیده کارتل بین المللی وارد شود و از آن سر دربیاورد.».

از گزارش کمیته سنای امریکا.[11]

 

شرکت نفت انگلیس با به خدمت گرفتن چند عنصر داخلی –  که با کمال  شرمساری، تنی چند از افسران بلندپایه‌ی ارتش با مشارکت سیاستمداری که سال‌ها نماینده مجلس و عنوان استاد دانشگاهی

هم داشت –  برای تضعیف دولت مصدق تا جائی پیش رفته که در ربودن و قتل رئیس شهربانی (سرتیپ افشار طوس) با جنایتکاران وطنی شریک می‌شود:

“بنا به نوشته روزنامه آبزِروِرObserver Newspaper   انگلستان مقاله Nigel Hawkes  شماره 26 مه 1985 ماموران  )ام آی 6 MI6 (پس از گذشت سی سال افشا کردند که در جریان ربودن و کشتنِ سرتیپ افشار طوس دست اندر کار بوده‌اند” [12]

این قبیل خبرها در اسناد روابط خارجی دیپلوماسی فراوان است. بگذریم.

 

احساس‌های تند و تیز و رفتارهای تهییجی، با چیرگی عادت و خشونت قدرت غالب، قوه‌ی دید و تمیز را تیره و تار می‌کند. به سلب شهامت و توان اندیشیدن سالم منجر می‌شود. در بهمن پنجاه و هفت، وقتی پیر و جوان زن و مرد در سر هر کوی و برزن فریاد کشیدیم: « … تا شاه کفن نشود، این وطن وطن نشود». ماهیت نابخردی ملی را عریان کردیم! عنان از دست داده، دل سپردیم به یاوه‌ها و دروغ‌های مردی خودخواه از تبار کینه و دار و طناب، عقلائی، آنچه باید زودتر از این‌ها دفن می‌شد و تأخیر فوت چند قرنی داشت، همین فریبکار عقب مانده بود که گفت: «اقتصاد مال خر است» فقدان حس و درک درست ما بود که این بار نیز در یک موقعیت ویژه  با ظهور ویرانگری به استقبالش شتافتیم! غنوده در پرده‌ای از جهالت و گیجی‌ها،. سرمست دیدار صورت آقا در ماه به صف ایستادیم. حرف و حدیث ظهور و سخنان زهرآگین‌اش تیتر روزنامه‌ها شد و سرِ سفره‌ی خانواده‌ها کشید! عبا و عمامه و ریش و هیبت آقا عقل همه را ربود. تا فلاکت حکومت آخوندی سراسر وطن را ماتم‌سرا نمود.

 

گفتنی‌ست که رستگاری ما با فکرهای بسته و شیفته خیلی آسان نیست. از باورهای جان‌سخت باید فاصله گرفت. خانه تکانیِ اندیشه‌ها و ترک عادت‌های دست و پاگیر، که بر اذهان چسبیده و بخشی از جان و روانمان شده، مانع صافی و پاکیزگی و رشدِ فکری جامعه گردیده؛ حالیمان نیست. معتادیم. معتاد شده‌ایم به عادت. به تکرار. تکرار خطا  و تقدس جهل. درست است که ظاهراً در اوایل قرن بیست و یک زندگی می‌کنیم،  اما واقعیت دارد که افکارمان در زمانه جنگ مغلوبه‌ی کربلا میخکوب شده. قرن‌هاست که با عادت‌های افکار مغشوش درجا می‌زند. یادمان باشد که:

گسستن از دلبستگی‌های موروثی به فضای سالم  و باز با وسعت فکر و درک درست از هستی و فرهنگ زمانه فراهم می‌شود، نه با اوهام و افکار گذشته‌ها. در این عصر مُدرن زیر پایمان سست است. جائی ایستاده‌ایم که فاصله زیادی تا درک ضرورت‌هاست. با افکار قضا و قدری تنفس فضای سالم و پاکیزه میسر نمی‌شود.

 

چه کسی تا به امروز به این صرافت افتاده است که بپرسد:

چه شد مردم ایران از گردونه‌ی آن تحولات بی‌سابقه‌ی تاریخی، به امواج خروشان پر احساس که عقل و هوش همگان را ربوده بود، پرت شوند؟ می‌دانستند آقا حامل و عامل فرهنگ اعراب بدوی است که عکسش را هم در ماه دیدند! در بحرانی مسخ‌گونه به مقام رهبری برگزیدند. سرنوشت کشور و ملت را تقدیم او کردند. حیرتا که با آن همه جنایت‌ها و آدمکشی‌هایش بارگاهی برای ستایش او برپا کردند و زیارتگاهی شد برای خیالبافان!!! .

 

 

آیا دربار شاهنشاهی تحت تأثیر نفوذ مذهب سکوت اختیار کرده بود؟

 

سیاستگذاران فرهنگی دربار، که با تمدن و فرهنگ غرب آشنا بودند با مسئولیت‌های مهم و در قلب دربار ایران همین که کتاب‌های :«مأموریت برای وطنم» و «تمدن بزرگ» را نوشتند  و قصه ظاهر شدن حضرت عباس را به شاه دیکته کردند،  پای دکتر سیدحسن نصر نواده یا نبیره‌ی شیخ فضل‌الله نوری را به دربار باز کردند و با آن اختیارات وسیعی که در اختیارش گذاشتند. منظورشان چه بود؟ انتخاب ایشان به «ریاست دفتر مخصوص علیاحضرت شهبانو» و اسلامی کردن دربار و سفره انداختن و روضه خوانی‌های پُر سروصدا برای چه هدفی بود؟  آیا به ضرورت مقابله با نفوذ بهائیان به دربار و دولت،  واکنش‌های عوام پسند الزامی بود؟ مبارزه با کمونیسم خیالی و عناصر غیر مسلمان، جز توسل به خدعه و خرافات راه و چاره دیگری نداشت؟ یا این هم جزو ابزاری بود برای مقدمات دگرگونی و ساختن جهان پر تنش دیگر،  که تازه نبود ولی سودآور بود و حتما هم بود برای به آتش کشیدن منطقه که در پی سه دهه ناآرامی هنوز بوی باروت و نفت و انرژِی هسته‌ای ادامه دارد. تا حضرت نصر هاروارد دیده کتاب «اسلام شیعی»  تألیف سید محمدحسین طباطبائی را به انگلیسی ترجمه کرده  و در آن کتاب تقیه و صیغه و جنگ اجنه و سایر مناسک خفت‌بار شیعه را نص قرآنی بخواند. آن هم در زمانه‌ای که بیش از بیست و چند سازمان فرهنگی و از جمله  سازمان‌ها و تشکل‌های فعال زنان، در عرصه‌های گوناگون فعالیت داشتند  و دقیقاً برای نفی و لغو آن قسمت از یادمانده‌های دوران جاهلیت تلاش می‌کردند که آقای سیدحسن نصر بر وجوب و لزوم آن‌ها تأکید دارند.

 

جالب این که همه  برنامه‌ریزان و مجریان زیر نظر دربار بودند. ساده لوحی‌ست پذیرفتن این عذر که شاه و ملکه از این ماجراها بی‌خبر بودند. بگومگوها و دسته بندی‌های درباریان فراتر از این‌ها بود که هر نوع فعالیت؛ از چشم شاه و ملکه‌ی هوشیار با افکار  و اندیشه‌های سازنده و مُدرن پوشیده بماند . خاطرات علم در این باره گفتنی‌ها و شنیدنی‌های جالب دارد. با اسلام نمائی دربار، عدم هماهنگی فعالیت‌ها آشکار شد. نشر و توسعه کارهای مفید اقدامات هنری و فرهنگی مُدرن دربار را که طرفدارانی هم بین مردم داشت زیر سئوال کشید تا مورد شک و تردید محافل آگاه قرار گرفت.  برنامه‌های گشت و گذار در فضای مدرنیته و پست مدرنیته با سفره انداختن و پای روضه اشگ ریختن ولو با لباس‌های فاخر و ناخن‌های لاک زده، تبلیغ متعه و تعدد زوجات و اثبات وجود اجنه در تناقض بود. تضادها کاستی‌ها، بیماری‌های فرهنگی و نفوذ همه جانبه‌ی مذهب را عریان کرد.

 

ناگهان انبوهی از تحصیلکردگان غرب با دهن باز و ذهن‌های جادوئی، رو به ماه،  دنبال رؤیت سیمای آقا صف کشیدند. این نظرخواهی هشیارانه، زیر پای شاه و حکومت را روبید و فرش قرمز را زیر پای آقای خمینی پهن کرد. و همو در نخستین ساعت‌های ورودش به تهران، افسانه‌ی تمدن بزرگ را در بهشت زهرا به دار آویخت. دستاوردهای مشروطیت را مایه‌ی شرمساری خواند. پدر و پسر را آباد کننده قبرستان‌ها خواند.

آقای خمینی با این تهمت آخوندی خط بطلان  به تلاش‌های 57 ساله دوران پهلوی‌ها کشید. دورانی که با همه‌ی عیب و نقص‌های آشکاری که از ساواک گرفته تا سانسور و زندان و اعدام داشتند، نگاهشان به تمدن غرب بود و پیشرفت مردم و کشور. نمی‌توان تلاش و دگرگونی‌های بنیادی که در تاریخ چند قرنی کشور بی‌سابقه بود را انکار کرد.

دو پادشاه پهلوی پدر و پسر روی ویرانه‌های میراث قاجاریان کشوری آباد و سازنده در راه رفاه ملت ایران به یادگار گذاشتند و رفتند؛ با خاطره‌ای تلخ از بی‌اعتمادی و نمک‌ناشناسی ملت خاک وطن را ترک کردند!

 

 

برآمدن جمهوری اسلامی آزمونی از بی‌کفایتی و چپاولگری و فساد روحانیان نیست؟!

 

حکومت اسلامی، لو دهنده‌ی «باورهای دینی، تقوا، ایمان به خدا و معاد» آنان شد. اگر به یکدهم آن‌ها باور می‌داشتند این همه جنایت و چپاول و تجاوز را مرتکب نمی‌شدند. همین رفتارها سبب تشکیک و بی‌پایه بودن “روز جزا”، “قیامت” و بهشت و جهنم را در اذهان مردم تقویت کرده. بی‌ایمانی و خالی شدن مساجد بی‌دلیل نیست!

 

با سخنان تلخ و دروغ خمینی در نخستین ساعات ورودش به تهران، و سکوت عمومی در مقابله با آن دروغ بزرگ از شگفتی‌ها بود. اما کم کم بعد از خوابیدن گرد و غبار تعصباتِ ویرانگر، فضای مساعدی پیش آمده وجدانِ عمومی، روزگاران آن پدر و پسر را داوری می‌کنند و پرده از خدمت و خیانت‌ها برداشته شده. همچنین زمانه، به ویژه رفتار و کردار خمینی را که فراوان لاف و گزاف گفت.

گفت «پدران ما حق نداشتند سرنوشت ما را تعیین کنند.» اما همو سرنوشت میلیون‌ها ایرانی ساده‌ اندیش را به دورانِ اعرابِ بدوی گره زد. با فضاسازی رعب و وحشت و اعدام و تجاوز به انسانیت، وحشیگری‌های گذشته را بعد از پانزده قرن به نام قانون رسمیت داد. عقل و خرد و فضیلت را با حدیث و روایت‌های  بی‌مایه راست و دروغ به بند کشید تا دستار بندان چپاولگر به قدرت باشند. و در این میان بر مسئولان گذشته است که ضعف‌ها و اشتباهات رژیم قبلی را روشن و شفاف با مردم در میان بگذارند. کاری که سال‌ها پیش روانشاد داریوش همایون در کتاب «دیروز و فردا –  سه گفتار درباره ایران انقلابی»  انجام داد. آقای همایون با انتشار این کتاب احترام تازه‌ای کسب کرد. بد و نیک رژیم را ولو به اختصار برشمرد. تجربه خود را با مردم در میان گذاشت. این گونه فضیلت‌های اخلاقی را باید ارج نهاد.

 

محمدعلی موحد در کتابِ «در کشاکش دین و دولت» در حمله‌ی اعراب به ایران؛ در آن فلاکت و پریشانی‌ها، از تجاوز سپاهیان ایران که عازم میدان جنگ بودند می‌گوید:

«در همان آغاز حرکت سپاه، به دست اندازی به اموال و زنان مردمی که در مسیر این اردوکشی قرار داشتند شروع شد و سروصدای مردم برخاست و شکایتها بالا گرفت. رستم سخت در تاب شد و گفت اینکارهاست که قهر خدا را برانگیخته و این مصیبت ها را بر سر ما آورده است  . . . وی چند تن از تجاوزکاران را گرفت و اعدام کرد».

 

با اظهار نظر منصفانه‌ی تاریخی نویسنده‌ای از گذشتگان این بحث را می‌بندم:

عبدالحسین زرین کوب می‌نویسد:

« از وقتی حکومت ایران به دست تازیان افتاد زبان ایران نیز زبون گشت. دیگر نه در دستگاه فرمانروایان به کار میآمد و نه در کار دین سودی داشت.» [13]

«خلفا مکرر شاعران و گویندگانی را که به زبان تازی از مفاخر ایران و از تاریخ گذشته نیاکان خویش سخت یاد میکردند آزار و شکنجه میدادند. همان ص120» [14]

همو می‌نویسد:

«هر کس در مقابل جفای تازیان نفس برمیآورد کافر و زندیق شمرده میشد و خونش هدر میگشت. شمشیر غازیان و تازیانه حکام هرگونه صدای اعتراضی را خفه و  خاموش میکرد. [15]

و این که:

«بدینگونه زبان  تازی، با پیام تازه‌یی که از بهشت آورده بود و با تیغ آهیخته‌یی که هر مخالفی را به دوزخ بیم میداد، زبان خسروان و موبدان و اندرزگران و خنیاگران کهن در تنگنای خموشی  افکند. …» [16]

 

این روایت نیز شنیدنی ست:

« رستم در گفت‌وگویی گله‌مند با نماینده‌ی “حیره” می‌گوید:

«شما حالا دلتان خوش است که عرب ها آمدند و شما به آنان کمک مالی کرده‌اید و اطلاعات داده‌اید تا بر سر ما بتازند  . . .  نماینده می‌گوید: شما اشتباه می‌کنید مسلمانان از ما نیستند ما هیچ دل خوشی از آنان نداریم . . . ما را اهل دوزخ می‌دانند. آدم‌های شما از جلو مهاجمان گریخته و آبادی‌ها را خالی کردند مهاجمان نیازی به اطلاعات ما ندارند. آنان از چپ و راست می‌تازند و کسی جلودارشان نیست».

نماینده می‌خواست بفهماند که مردم نوکر حاکم وقت‌اند و هر کی به روز باشد طرف او را می‌گیرند».[17]

 

 

 

[1] – – کتاب: تجربه مصدق در چشم انداز آینده ایران، به کوشش هوشنگ کشاورز صدر و حمید اکبری. چاپ پاژن. چاپ اول مریلند 2005 ص 389 .

[2]–  خواب آشفته نفت ج3 ص 152 چاپ تهران 1384. اثر دکتر محمدعلی موحد.

[3]– «همان کتاب بالا  ص 146

[4]William Roger Louis CBE FBA (born May 8, 1936), is an American historian and a professor at the University of Texas at Austin. Louis is the editor-in-chief of The Oxford History of the British Empire. He is best known for his work on the British Empire, and focuses mostly on official British policy and decolonization in Asia, Africa, and the Middle East after World War II.

[5]–  صادق هدایت.هشتاد ودونامه به حسن شهید نورائی. ناصر پاکدامن ص 212. کتاب چشم انداز1379 پاریس

[6]–  همان بالا  ص 215

[7]– همان بالا صص211-210

[8]– همان بالا ص129

[9]قتل کسروی. ناصر پاکدامن ص  177. انتشارات فروغ  کلن آلمان.

[10]– ص 35 همان بالا

[11]– خواب آشفته نفت ج 3 ص397

[12]– خواب آشفته  نفت ج  2   ص 969 و 970 .

[13] – ص 116 دو قرن سکوت انتشارات نوید و آلمان غربی 1368

[14] – همان ص 120

[15]  – همان ص 121.

[16]  – همان  ص 123

[17]  –  در کشاکش دین و دولت. اثر محمدعلی موحد. چاپ سوم. نشر ماهی تهران 1397صص3-102

 

Facebook Comments Box

دیدگاهتان را بنویسید