روزی که مهاجر شدم

Warning: Undefined array key "tie_hide_meta" in /customers/6/0/e/rahavardjournal.org/httpd.www/wp-content/themes/sahifa/framework/parts/meta-post.php on line 3 Warning: Trying to access array offset on value of type null in /customers/6/0/e/rahavardjournal.org/httpd.www/wp-content/themes/sahifa/framework/parts/meta-post.php on line 3

نوشابه امیری، روزنامه‌نگار، دوبلور و نویسنده‌یِ نام آشنا و همکارِ ارزنده‌ی “ره‌آورد” متولد سال 1331 در تهران است. او از سن ده سالگی کار دوبله را آغاز کرد و ادامه داد تا به مدیریتِ دوبلاژ رسید. هنگامی که در دانشکده‌ی “علوم ارتباطاتِ اجتماعی” در رشته‌یِ روزنامه‌نگاری تحصیل می‌کرد، وارد نشریه‌یِ کیهان شد و پله‌هایِ موفقیت را در کار روزنامه‌نگاری به سرعت طی کرد.

بعد از وقوع انقلاب اسلامی، به عنوان مدیر دوبلاژ فعالیت می‌کرد و عضو گروهِ سردبیریِ مجله‌یِ “گزارش فیلم” نیز بود. اما آنچنان که خود در کتاب‌هایش می‌نویسد، به قدری در تنگنا قرارش دادند که اجباراً همراهِ همسرش، هوشنگ اسدی، منتقد و روزنامه‌نگارِ پرسابقه، به فرانسه مهاجرت کرد. در پاریس به تحصیل ادامه داد و فوق لیسانسِ جامعه‌شناسی گرفت. در همین حال با هوشنگ اسدی به گروهِ سردبیری روزنامه الکتریکیِ “روزآنلاین Rooz Online پیوست. نوشابه اولین خبرنگار زن ایرانی بود که در “نوفل لوشاتو” با آیت‌الله خمینی مصاحبه کرد  که شرحِ این گفت‌وگو را در یکی از کتاب‌هایش به نام“روزی که پیر شدم” به زیبائی بیان کرده است. وی اکنون برنامه ساز و مجریِ برنامه‌یِ “چهره‌ها” در تلویزیون ایران اینترنشنال Iran International است و در عین حال به نوشتنِ کتاب نیز مشغول می‌باشد. از نوشابه امیری کتاب‌هایِ زیر منتشر شده است:

  1. بگذار پرنده‌ها بخوانند
  2. مبارزات زنان نیکاراگوئه
  3. از عشق و از امید
  4. ۵ خط روی دیوار زندان
  5. روزی که مادرسگ شدم
  6. روزی که پیر شدم

“روزی که مهاجرشدم” آخرین کتابِ این نویسنده است که هنوز منتشر نشده. “ره‌آورد” با اجازه‌یِ خودِ نوشابه امیری، این کتابِ خواندنی را که روشنگرِ بسیاری از وقایعِ دورانِ حکومتِ اسلامی و زندگیِ مهاجرین ایرانی است طی چند شماره درج خواهد نمود.

 

*****

کتاب

روزی که مهاجر شدم

(بخش نخست)

 

نویسنده: نوشابه امیری

 

روی صندلی هواپیما یخ زده بودیم، همه چیز منجمد شده بود، حتی اشگ‌هایی که از صبح آن روز، قطع نشده بود. هوشنگ روی صندلی اول نشسته بود، بی‌هیچ حرکتی. زل زده بود به رو به رو. بی‌هیچ حرف و سخنی. صندلی وسط از آن من بود که همچنان با بخش تحتانی آن فاصله داشتم. نیمه نشسته و منتظر، که«برادری» بیاید و بگوید: شما! بیرون! دنبال من بیا

تنها بی‌خیال جمع، سانی چند ماهه بود که با وجود قرص خواب آور، همچنان به هوش بود و سرش از قفس بیرون. کوچولوی من شانس داشت که پروازمان با هواپیمایی اتریش بود و پروازش مجاز.

مسافران به کندی می‌آمدند و با بی‌خیالی ساک‌های کوچک و بزرگشان را هر طور شده در قفسه‌های بالای سر می‌چپاندند. فقط قفسه‌های ما خالی بود که آن‌ها را هم یکی با خوشحالی پر کرد، حتی از خودش نپرسید چرا خالیست، حتی اجازه نگرفت، خوشحال بود. یک نیم نگاهی هم به من کرد که مانند موجودی در قفس، نگاه مضطربم را از او دزدیدم….او نمی‌دانست ما فقط یک کیف دستی داریم و بس

هواپیما پر شده بود.چرا«برادران» نمی‌آیند؟ احساسی دوگانه، دلی برای ماندن و دلیلی برای رفتن. برای آن که بیایند و بگویند«نمی‌توانید بروید» و من بگویم: مجبوریم! می‌فهمی؟

عاقبت خانم مهماندار جلو هواپیما ظاهر شد، و حرف‌های هزار بار شنیده شده‌اش را تکرار کرد…. او حرف می‌زد و با دست ماسکی را پایین می‌کشید و من همچنان به در خیره بودم…وجودم خیره بود، فقط دست راستم کار می‌کرد که آن را روی سر سانی گذاشته بودم.

بالاخره صدای بستن درهای هواپیما را شنیدم و بعد هم: کمربندهایتان را ببندید

کمربند را دور قفس سانی بستم، خانم مهماندار ناگهان بالای سرم ظاهر شد. از جا پریدم. با لحنی آرام گفت: ببخشید، کمربندتان را ببندید

بستم. بعد به هوشنگ اشاره کرد. او هم بست.

فکر کردم هنوز هم کسی می‌تواند مانع پرواز هواپیما شود. هنوز می‌توانستند درها را دوباره باز کنند، هنوز هم یکی می‌توانست سرش را از پشت پرده بیرون بیاورد و بگوید: پیاده شوید. باید پیاده شوید!

اما چنین نشد، هواپیما اوج گرفت. بالا رفت، بالاتر. ولی من هنوز روی صندلی وانرفته بودم.

هوشنگ با لحنی منجمد، زیرلبی گفت: انگار رفتیم.

  • نه، هنوز از مرز رد نشدیم

رد شدن از مرز یعنی رد شدن از ایران؛ جایی که خانه‌مان بود و ما از آن می‌گریختیم؛ چرا باید از آرام جای خود می‌گریختیم؟ خانه‌مان. با هزار ترس به آن وصل بودیم، اما خانه‌مان بود.

هواپیما از مرز رد شد. من در صندلی‌ام فرو رفتم، هوشنگ نفسی کشید و اشگ‌های منجمد شده من، مثل مروارید پشت هم ریخت روی دامنم.

 

هوشنگ دستم را گرفته بود و در حالی که بغضش را فرو می‌داد، آهسته گفت: غصه نخور، این بار هم مثل دفعات دیگر. موج می‌خوابد و برمی‌گردیم…..

او داشت حرف می‌زد و من بی‌حال و کرخت شده از خستگی و اندوه، به «موج» ها فکر می‌کردم

 

موج قبلی، سه سال پیش بود. روزهای جشنواره فیلم فجر[خیلی‌ها می‌گفتند جشنواره زجر] سیامک پورزند، پیرمرد هفتاد و چند ساله را گرفته بودند؛ کسی که در روزگار شاه برای خودش برو و بیایی داشت و بیشتر هم در نشریات سینمایی وقت و در عرصه روابط عمومی. آدمی خوش‌صحبت و گرم که در همه جا حضوری پررنگ داشت؛ حضوری که بعد از ۵۷ رو به نزول گذاشت، مثل خیلی‌های دیگر. روزگار آسه برو آسه بیا که حکومت شاخت نزند. اما با آن قامت بلند و صورتی که به ضرب سیلی سرخ نگاه می‌داشت و همین طور کراواتی که هرگز از دور گردنش باز نشد، در هر حال به چشم می‌آمد. و او و ما و امثال ما نباید به چشم می‌آمدیم، حتی اگر در چرخه قدرت و ثروت، هیچکاره بودیم. سیامک هم چنین بود، با این تفاوت که بعد از سال‌ها، همسرش، مهرانگیز کار، به عنوان وکیل و فعالی مطرح، سری بین سرها درآورده بود. دوم خرداد هم مزید بر علت شده، و فراموش‌شدگان، فرصتی برای یادآوری به دست آورده بودند و حالا همگی در معرض دیده شدن. سیامک هم شد پاشنه آشیل مهری. و حکومت هم از همان جا وارد شد. پیرمرد در انفرادی و زیر شکنجه درباره ۴۲۰ نفر«تک نگاری»کرده بود. ما هم که در آن دوران در مجله سینمایی «گزارش فیلم»کار می‌کردیم، در میان آن فهرست طولانی بودیم؛ آن هم درست در روزهایی که به روال هر سال، ویژه‌نامه سینمایی در مورد فیلم‌های شرکت کننده در جشنواره را آماده می‌کردیم. تنها ما نبودیم، همه نشریات سینمایی در دوران جشنواره کارشان همین بود، چه شب‌ها که نمی‌خوابیدیم و چه نیرو و توانی که صرف نمی‌شد. از خبرنگاران مجله گرفته تا دخترک کوچک اندام و زحمتکش مجله. قیافه او تمام مدت جلو چشمم بود، از فرط زیادی کار، دیگر روزهای آخر کلمات را اشتباه می‌چید. با خنده اشتباهاتش را یادآوری می‌کردم، به او می‌گفتم: قدیم‌ها آرزو را با «آ» می‌نوشتند. دخترک معصومانه می‌خندید و «ع» را «آ» می‌کرد. هنوز که هنوزست صورت خسته و پشت تا شده‌اش را از یاد نمی‌برم که برای چندرغاز حقوق، سوزن بر چشم می‌زد تا آخر ماه، نانی به خانه ببرد.

دیگر به پایان کار نزدیک می‌شدیم که روزی هوشنگ را پای تلفن خواستند. صدای«برادر»ی بود که خود را «سرهنگ مهدوی» معرفی می‌کرد و ما را احضار. احضار تلفنی. با تحکم می‌گفت:ساعت ۸ فردا در اداره اماکن باشید. اداره اماکن؟!! جایی که به تخلفات مغازه‌دارها رسیدگی می‌کرد. چرا؟ این سوال هوشنگ بود و جواب تحکم‌آمیز آن برادر: همین که گفتم! هوشنگ گفت: آقا احضار که تلفنی نمی‌شود، حکم را بفرستید خدمت می‌رسیم.‌

با همین جواب، حکم‌مان صادر شد. ساعتی بعد یک احضار تلفنی دیگر. از طرف سعید مرتضوی، جلاد مطبوعات و چماق حکومت .احضار به دفتر دادستانی. به همراه دکتر کریم زرگر، صاحب امتیاز نشریه به دادستانی رفتیم؛ جایی که از همان لحظه ورود، چماق برتری‌شان را بر سرت می‌کوبیدند تا به یادت آورند که سرنوشتت، جایی دیگر، با جوهر نیتی سیاه و با خطی کج و معوج ترسیم می‌شود. ابتدا دکتر زرگر را به اتاق به اصطلاح دادستان فراخواندند.ساعتی که گذشت، دکتر زرگر با قامتی تا شده و نگاهی مملو از هراس، از اتاق بیرون آمد. فقط گفت: نشریه را توقیف می‌کنند. بعد هم به سرعت برق و باد رفت. او را چنان ترسانده بودند که دیگر به تلفن‌ها جواب نمی‌داد. بعد نوبت من شد.

پیچیده در چادر سیاه بدبویی که ترس صدهانفر آن را سنگین‌ترکرده بود، وارد شدم.

 

منشی مرتضوی، اسمم را صدا کرده بود، لابد رییسش هم خبر داشت که نفر بعدی کیست. با انگشت به در زدم، کسی جواب نداد. بار دوم که به در زدم، منشی گفت: بروتو[چقدر ازین لحن خودمانی توهین‌آمیز بدم می‌آمد، اما دیده بودم که این عادت همگانی شده است.]

در را آرام باز و زیر لب سلام کردم. جوابی نیامد. در انتظار جواب سلام به دور و برم نگاه کردم. سالنی کوچک با چند صندلی در میانه و دست راست، دو سه پله که بالای آن میز بزرگی بود. پشت آن میز هم مرتضوی که از سینه به بالایش دیده می‌شد. جلویش هم پر از پرونده‌های قطور و تلفنی روی میز.

با خود فکر کردم این اتاق شاهد چند به اصطلاح دادگاه و حضور چند روزنامه‌نگار بوده. این دیوارها چه شنیده‌اند، تلفن در اتاق رییس دادگاه؟ در این تلفن چه حرف‌هایی رد و بدل شده، چه حکم هایی دیکته شده، چه…..

سکوت که طولانی شد، چادر را بیشتر دور خود پیچیدم و از میان صندلی‌ها دو سه قدم جلوتر رفتم، و این بار بلندتر سلام کردم. باز هم انگار نه انگار. سرش پایین بود و مثلا در حال خواندن پرونده!

فکر کردم دارد پرونده مرا می‌خواند، ولی چرا آنقدر کلفت؟

ده دقیقه‌ای گذشت ولی حتی یک صفحه را هم ورق نزده بود. برای همین بلند گفتم من فلانی هستم. دستش را جوری تکان داد که انگار مگسی را می‌پراند. بلندتر گفتم. سرش را بلند کرد و با زهرخندی گفت: خب؟

با تعجب گفتم: شما مرا احضار کردید!!

با همان لحن جواب داد: خب ، تو کی هستی؟

آزرده و عصبی جواب دادم: یعنی چی خب؟ هم منشی دفتر مرا صدا زد هم دوبار خودم اسمم را گفتم

سرش را انداخت پایین و این بار برگی از پرونده مقابلش را ورق زد و پرسید:

چکاره‌ای؟

مانده بودم که چه باید کرد.بالاخره گفتم: روزنامه نگار

خنده کریهی کرد و با آن لهجه غلیظ، کشدار و تمسخر آمیز گفت:

یعنی شماهم روزنامه نگارید!!

حالا دستم آمد که قرارست چه اتفاقی بیفتد. فکر کردم باید خودم ر ا کنترل کنم. این بار او ادامه داد:

شنیدم کیهان بودی…ولی خب خبرنگار که نبودی!

پس می‌دانید ولی….. –

حرفم را قطع کرد و با همان لحن که حالا زشت‌تر هم شده بود، ادامه داد:

با مصباح زاده بودی دیگر!

ناگهان احساس کردم خون از گوش‌هایم بیرون زد، زیر چادر دستی به گوشم کشیدم ، داغ داغ بود، دلم می‌خواست چادر چرک را پرت کنم توی صورتش و بگویم همه که مثل تو نبودند مردک….اما از دهانم فقط دو کلمه بیرون آمد:

خبرنگار بودم و با امام شما….

نگذاشت حرفم را تمام کنم، گوشی تلفن را برداشت و شماره‌ای گرفت و شروع کرد به پچ پچ، انگار عامدانه می‌خواست از میان کلماتش فقط اسم خودم را بشنوم و بعد عجب!عجب!

گوشی را که گذاشت، رو به من باز گفت: عجب.

بعد از جایش بلندشد. وقتی بلند شد دیگر او را نمی‌دیدم تا از پشت میزش بیرون آمد . تازه دیدم کوتاهی‌اش را چطور پشت آن میز بزرگ پنهان کرده بود..در همان حال دستش را زد به دسته کلیدی که به تنبانش آویخته بود و بعد بدون هیچ حرفی از آن پله‌ها پایین آمد و در حالی که با نگاه خیس و چرکش مرا برانداز می‌کرد، از اتاق بیرون رفت. چند دقیقه‌ای در سکوت گذشت .بعد صدای اخ و تف و سیفونی که کشیده می‌شد را شنیدم .بالاخره برگشت به اتاق. دست خیسش را مالید به تنبانش و دوباره رفت پشت میز. و من می‌دیدم که همراه او بوی تعفن، از اتاق می گذرد.

آن بالا کمی این دست و ان دست کرد و دوباره: پس با مصباح‌زاده بودی….

تقریبا به فریاد گفتم: آقای دکتر مصطفی مصباح‌زاده رییس موسسه کیهان.

من داشتم حرف می‌زدم؛ ولی او دوباره گوشی تلفن را برداشت.

تقریبا یک ساعتی در آن اتاق بودم. دوبار دیگر هم گوشی را برداشت و یک بار دیگر هم دستش را به دسته کلیدش زد و رفت و با خود بوی تعفن را به اتاق آورد. شاید در مجموع سه جمله هم رد و بدل نشد. او با هر کلام و هرنگاه و هر زهرخند زهرش را می‌ریخت و من همچنان زیر چادر، دستم روی گوشم بود تا خون بیرون نریزد.

و منتظر که بدانم علت احضار چیست و حکم‌اش چه. هرحکمی می‌توانست بدهد. شنیده بودم با دیگران چه‌ها کرده.

بالاخره گفت: برو

به سرعت از اتاق بیرون زدم

بعدها فهمیدم نقشه چه بود.

از تصور آن لحن و کلام مدت‌ها می‌لرزیدم و نفرت وجودم را پر می‌کرد..هوشنگ تکانم داد:کابوس می‌دیدی؟دو ساعتی‌ست که از مرز ردشدیم. سرم را آهسته تکان دادم و از خودپرسیدم: از کدام مرز؟

سرم را با سانی گرم کردم که سر کوچولوی سفیدش را از بالای قفس بیرون آورده بود و با چشمانی کنجکاو دور و برش را می پایید.گاه گاهی هم دستم را که روی قفس بود لیس کوچکی می‌زد. دوست داشتم بدانم در آن سر کوچک چه می‌گذرد، تا سوار هواپیما شویم، اضطراب از سرو رویش می‌بارید، انگار ترس ما به او هم سرایت کرده بود. شاید برای همین بود که جیک این پسرک واق واقو هم درنمی‌آمد، اماحالا، می‌دیدم که آرام است و حتی خندان. می‌دانست چه شده، می‌دانست چه در انتظار اوست؟

هوشنگ اما تظاهر به آرامی می‌کرد، هرچند می‌دیدم درونش طوفانیست؛ طوفان ترس و بی‌فردایی. طوفان بی‌پناهی. درست مثل همان روز که از دفتر مرتضوی برگشت.

بچه‌های مجله دورش جمع شده بودند و او سعی می‌کرد باظاهری آرام ماجرا را تعریف کند:

وقتی وارد شدم، مرتضوی سلامی غلیظ کرد و منتظر جواب هم نماند و یکراست رفت سر اصل مطلب. پرونده کلفت رو به رویش را باز کرد، کلی کاغذ سفید و یک برگه روی همه آن کاغذها.

مرتضوی از هوشنگ خواسته بود جلوتر رود و آن برگه را ببیند.کاغذی با چند خط کج و معوج که ترس و تهدید از یکایک کلماتش بیرون می‌زد. دستخط دکتر زرگر، صاحب امتیاز مجله. نوشته بود:

بسمه تعالی، اینجانب کریم زرگر، صاحب امتیاز و مدیر مسئول مجله گزارش فیلم اقرار می‌کنم که برخلاف قانون، نشریه خود را به اقای هوشنگ اسدی اجاره داده و خطای بزرگی مرتکب شده ام. تقاضای عطوفت اسلامی دارم!!

بعدها فهمیدیم مرتضوی، زرگر را تهدید کرده که نشریه‌ات را به ضدانقلاب داده‌ای و کمترین مجازاتت، حبس و مصادره اموال است، مگر این که به جرمی که می‌گویم اعتراف کنی و بروی پی کارت. بیخود نبود دکتر زرگر با آن شتاب از اتاق بیرون آمدو رفت که رفت.

هوشنگ بعد از خواندن متن به مرتضوی گفته بود: ولی این درست نیست

قاضی چرک هم در جواب گفته بود: می‌دانم!

  • پس چرا؟
  • حالا سرنوشت مجله در دست شماست. یا با ما همکاری کن، یا نشریه تعطیل می‌شود.

هوشنگ که به قول خودش دکترایش را از «دانشگاه اوین» گرفته بود و قواعد بازی را می‌دانست، در جواب گفته بود:

حاج اقا، من بعد از آزادی از زندان، تعهد دادم که کار سیاسی نکنم. در نتیجه نمی‌توانم تعهدی غیر ازین بدهم

اما جواب مرتضوی، همه واقعیت دادگاه او بود:

بشاش به تعهدها!کاری را که می‌گویم بکن!

پاسخ منفی هوشنگ همان و یک ساعت بعد، رسیدن دستور توقیف نشریه، همان!

 

دنباله‌یِ این خاطراتِ واقعی را در شماره‌یِ 135 “ره‌آورد” ویژه تابستان 2021/1400 خواهید خواند.  

 

Facebook Comments Box

دیدگاهتان را بنویسید