صدای سكوت
دوستی میگفت (عارفه زندیه): در مدت زمانی كه در ايران در كتابخانهیِ ملی ایران كار میكردم، تصميم گرفتم برای مدتی در محيطی ديگربه کار بپردازم. جايی كه بتوانم غير از صرفا كارهای كتابداری،كمك بيشتری به ديگران بكنم.
با مشورت و حمايت رييس كتابخانه –شادروان“پوری سلطانی” – به مدرسه باغچهبان، که ویژهیِ کودکانِ ناشنوا بود رفتم و تمايلم را برای همكاری با آنها در ميان گذاشتم. خانم باغچهبان صميمانه مرا پذيرا شد و با آگاهی به شرايط و سابقه كار من، فوریاستخدامم كرد.
كتابخانهای داشتند كه چندان فعال نبود و من تصميم گرفتم كه با برنامههای مختلف بچهها را به كتابخواندن و آمدن به كتابخانه تشويق كنم.
من خود ناشنوا هستم، اما با تمرينهایفراوانو مستمرموفق شده ام لبخوانی كامل را فرا بگیرم و بتوانم صريح و راحت صحبت كنم. مخاطبين من و همكاران دور و برم هميشه افرادی معمولی بودند و من هرگز در محيطی با بچههای ناشنوا كار نكرده بودم،لذا مدتی زمان لازم داشتم كه بچهها را بشناسم و با علايق آنها آشنا شوم.
اولين مسالهای كه توجه مرا جلب كرد اين بود كه بچهها از افراد شنوا دوریمیكردند. کم کممتوجه شدم كه این کودکان بهخاطر كم طاقتی و بیحوصلگی برخی از افراد در ارتباط برقرار كردن با آنها، سعی میکردند میان خود و افرادِ شنوا فاصله ایجاد کنند.براینزديكتر شدن به آنها دايم بايد تكرار میكردم كه منهم مثل شما هستم اما همه مردم شنوا را هم دوست دارم. بيشتر بچههانمیتوانستند صحبت كنند و با علامت اشاره حرف میزدند. من با آنها هم شمرده حرف میزدم هم اشاره میكردم و البته بسياری از علامات واشارهها را نیزاز آنها آموختم . اولين و مهمترين قدم، جلب اعتماد آنها بود. در مدتی كوتاه توانستم به آنها نزديك شوم.تشويقشان کردم که از کتابخانه کتاب بگیرند، بخوانند و چند خط دربارهاشبنویسند.میخواستمبدانم چقدر موضوع كتاب را فهميدهاند ولی بيشترشان فقط مینوشتند:كتاب را دوست داشتم! برايشان كنفرانسهای كوتاه مدت درباره كشوری كه زندگیمیكنند و كشورهای همسايه گذاشتم كه بسياراز آن استقبال کردند.
برايم جالب بود كه بعضی از معلمانی كه با بچهها كار میكردند خودشان فرزندانی با مشكل شنوايی داشتند و از من میخواستند كه بعد از ساعات كار به خانهشان بروم و به بچههايشان كمك كنم. وقتیمیگفتم:
- شما خود به عنوان معلميك نمونه هستيد، چطوربرایِبچه خودتان وقت نمیگذاريد؛ پاسخ میدادند:
- از صبح اينجا با بچهها سر و كله میزنيم،ديگر در خانه حوصله بچه خودمان را نداريم!
برايم اينحرفهادردآور بود!
درمیانِ شاگردانمدختری بود كه میتوانست حرف بزند و لبخوانی هم میكرد اما به عادت آن مدرسه و بازبان اشاره صحبت كردن. او هم فقط با علامات اشاره حرف میزد. يكبار مادرش را ديدم به او گفتم اگر با اين دخترتان كار كنيد او حتی احتياج به آمدن به اين مدرسه را ندارد میتواند با كوشش بيشتر در مدارس معمولی درس بخواند. اما بیتوجهی مادر و پدر و بیحوصلگیآنها باعث شده بود به اين مدرسه فرستاده شود. هر روز كه میآمد به او میگفتم:
- دستهايت را پشتت نگهدار و با من حرف بزن.
دستهايش را پشت كمرش نگهمیداشت و شمرده شمرده حرف میزد. میخنديديم و خوشحال بودم كه او میتواند با تشويق و تمرين اينكار را بكند. اما متوجه شدم طبق عادتی كه دارد هر چند دستها در پشت بدنش است، اما همان پشت با انگشتانش ازعلامات اشاره استفاده میكند.
نزديكی من و بچهها برای بعضیمعلمهامسالهای شده بود.
يكبار در كنفرانس كتابخانه وقتی درباره كشور همسايه شمالیمان – شوروی سابق- مطلب تهيه كرده بودم و برای بچهها خواندم، سوالاتشان درباره كشوری كمونيست و چگونگی دولت آنها برايم جالب بود،خيلی كنجكاو بودند. چيزینمیدانستند و سوالات زيادیمیكردند. من نه موافق و نه مبلّغ سياست حكومت شوروی بودم؛ اما به سوالاتشان تا جايی كه میتوانستم جواب میدادم. چند روز بعد از يكی از معلمان شنيدم كه گويا اين كنفرانس نارضايیهايی ايجاد كرده!!! متعجب بودم، اما با سرسختیجوانانهام گفتم اگر زبان سرخ سر سبزم را به باد دهد چه باك؟!!!!
اواخر فروردين بود. يكی از كسانی كه كارهایدفتریمیكرد و با من رابطه ای دوستانه داشت به سراغم آمد و دلسوزانه از من پرسيد :
- عارفه تو اگر از اينجا بروی چكار میكنی؟ گفتم:
- من استخدام رسمی دولت هستم و مدتی مرخصی بدون حقوق گرفتهام كه بتوانم بيايم اينجا به بچهها كمك كنم. گفت:
- مطمئنی كار سابقت را از دست نمیدهی؟ گفتم:
- من همين فردا میتوانم برگردم سر كار سابقم.
گفت شنيده كه تصميم دارند در آخر سال تحصيلی من را اخراج كنند به دلايلی كه آورد!! بسيار نگران من بود. از او تشكر كردم ولی به او اطمينان دادم كه من كار خوبی در كتابخانه دارم و از حقوق و مزايای بالا دست کشيدهام كه به اين گونهبچهها بتوانم كمك كنم.
فردایآن روز استعفايم را نوشتم و روی ميز خانم باغچهبان گذاشتم. متعجب كه چرا؟! لاقل تا آخر سال بمان! گفتم:
- اينجا ديگر جای من نيست. همان روز وسايلم را جمع كردم، ولی تا ساعت آخر سر كار ماندم. بچهها كه فهميده بودند دور من جمع شده بودند و از من میخواستند كه نروم و بمانم. با اشاره میگفتند ما شما را دوست داريم. پسری بود كه گاهبرای آمدن به کتابخانه تنبلیمیكرد و من هميشه تشويقش میكردم. آمده بود با التماس با زبان اشاره به منمیگفت قول میدهم عارفه! قول میدهم هر روز كتاب بخوانم، بيايم كتابخانه،تو فقط نرو!
ساعت آخر را در حياط مدرسه با بچهها گذراندم و بوسيدمشان. وقتی اشگريزان از مدرسه بيرون میرفتم صدای سكوتشان در لابهلای علامات اشارهشان در هوا میپيچيد.