خاطرات سرلشگر انصاری

Warning: Undefined array key "tie_hide_meta" in /customers/6/0/e/rahavardjournal.org/httpd.www/wp-content/themes/sahifa/framework/parts/meta-post.php on line 3 Warning: Trying to access array offset on value of type null in /customers/6/0/e/rahavardjournal.org/httpd.www/wp-content/themes/sahifa/framework/parts/meta-post.php on line 3

 

خاطراتی از اشغالِ ایران طی جنگ جهانیِ دوم

تا وقوعِ انقلابِ اسلامی

دستنوشته‌های سرلشگر ولیالله انصاری

 

ترور “رزم‌آرا”

(بخش هجدهم)

 

سرلشگر ولی‌الله انصاری

(وزیر سابق راه در کابینه‌های حسین علا، دکتر منوچهر اقبال و شریف‌امامی)

 

سرلشگر ولی‌الله انصاری، فرزندِ سرلشگر محمود انصاری (امیراقتدار) و نوه امیرتومان محب علی‌خانی در سال 1287 در تهران متولد شد. وی فارغ‌التحصیل دانشکده افسری تهران و دانشکده افسری فرانسه در رشته‌ی راه‌سازی و ساختمان بود. پس از ارتقا به درجه افسری به هنگام تأسیس راه‌آهن ایران به آن مؤسسه منتقل شد. مدتی ریاست راه‌آهن جنوب با او بود، سپس به ریاست راه‌آهن تهران رسید. در سال 1322 پس از اشغال ایران توسط متفقین به جرم طرفداری از آلمان‌ها بازداشت شد و قریب یک سال در زندان متفقین در اراک به‌سر برد. پس از استخلاص از زندان در دورانی که رزم آرا  ریاست ستاد ارتش را بر عهده داشت به ریاست دفتر ستاد ارتش منصوب گردید و از جمله دوستان و نزدیکان تیمسار رزم‌آرا شد. در 1329 به درجه سرتیپی ارتقا یافت و و پس از این که رزم‌آرا به ریاست دولت رسید مدتی کوتاه با وی همکاری ولی بعد به دستور محمدرضاشاه به ستاد ارتش بازگشت داده شد. در سال 1334 با احراز درجه سرلشگری در کابینه‌ی حسین علا، به وزارت  راه شد. در کابینه‌ی دکتر اقبال که سه سال و نیم طول کشید، همان سمت را عهده دار بود. در کابینه‌ی شریف‌امامی نیز همچنان وزیر راه باقی ماند. در اواخر حکومت شریف‌امامی جای خود را به مهندس بهنیا داد و از دولت خارج شد. وی در سال 1375 درگذشت.

*****

در شماره‌یِ پیش خواندیم: هشدار من به سپهبد رزم آرا در مورد قبول نکردن پیشنهاد نخست وزیری، آغاز نخست وزیریِ سپهبد رزم‌آرا، تشکیلِ کابینه‌، همکاری شبانه روزی در نخست وزیری با ایشان، پیشنهاداتی جهت خودمختاری ایالاتِ ایران، مخالفتِ شاه با این پیشنهادها و تقاضای محمد رضاشاه برای بازگشت من به ستاد ارتش.

اعلیجضرت اظهار نمودند:

 وزیر جنگ، یزدان پناه، عوض شده، معاونش هدایت، تغییر شغل پیداکرده. رئیس ستاد جدید ارتش معلوم نیست کجاست؟  یک هفته است از انتصابش به آن سمت می‌گذرد، هنوز معلوم نیست کجاست؟ دیگر من نمی‌دانم در ارتش چه می‌گذرد. با این که از صمیمیت و دوستی شما با رزم‌آرا خشنود هستم، اما برای این که کار ارتش مختل نشود بهتر است شما به ستاد ارتش برگردید.»

گفتم:

  • «اعلیحضرت تشخیص داده‌اند که همیشه خدمتگذار صدیق اعلیحضرت و کشور بوده‌ام، هر شغل و سمتی که امر بفرمائید با کمال افتخار پذیرا هستم، از این لحظه به ستاد ارتش خواهم رفت و کمافی‌السابق سعی خواهم نمود گزارشات را تهیه کنم و به شرفِ عرض برسانم.

فرمودند:

  • «همین انتظار را هم از شما داشتم. فقط می‌خواستم به شما تذکر دهم که دیگر رزم‌آرا نباید هیچگونه دخالتی در کارهای ارتش داشته باشد، چنانچه بخواهد افسرانی را به نخست وزیری انتقال دهد می‌بایستی با اجازه من باشد، شما هم موظفید اگر برخلاف دستوری که امروز صادر کردم چیزی مشاهده نمودید، فوری به اطلاع من برسانید.»

*****

و اینک در این شماره:

از سعدآباد مستقیما به ستاد ارتش، همان دفتر سابقم رفتم. توسط نامه‌ای که جهت تیمسار رزم‌آرا فرستادم ایشان را از دستوری که اعلیحضرت برای خاتمه دادن به کارم در دفتر نخست وزیری صادر نمودند مطلع ساختم،

تصور می‌کنم ایشان با ذکاوت و درایت فوق‌العاده‌ای که داشتند متوجه شده بودند همکاری من و نخست وزیری با ایشان مورد موافقت شاه نمی‌باشد. اما چیزی که باقی ‌ماند و هیچ گاه از بین نمی‌رفت دوستی و صمیمیتی بود که در نتیجه شش سال کار و کوشش شبانه روزی برای اعتلای کشور، ما را به یکدیگر نزدیک ساخته بود.

پس از دو هفته که از احضار تیمسار سرلشگر عباس گرزن [1] از فرماندهی لشگر رضائیه به تهران برای عهده دار شدن پست ریاست ستاد ارتش گذشته بود و هنوز نیامده بودند، در غیاب ایشان گزارشات را شخصاً به نظر شاه می‌رسانیدم.

یک روز شاه به من گفتند:

  • وقتی که به دفترتان برگشتید سرلشگر گرزن را پای دستگاه بی‌سیم بخوانید و به او از طرف من اخطار کنید چنانچه تا چهل و هشت ساعت دیگر به تهران نیاید شخص دیگری را به جایش خواهم گمارد.

این تهدید شاه موثر واقع شد و ایشان به تهران رسیدند.

البته دیگر کار کردن در ستاد برای من لطفی نداشت و همیشه قیافه تیمسار رزم‌آرا در نظرم مجسم بود.

پس از یک هفته که از ورود رئیس جدید ستاد ارتش به تهران گذشت، یک روز ایشان از منزلشان تلفن کردند که سخت بیمار هستم، کارها را خودتان نزد اعلیحضرت ببرید،. فوری متوجه شدم مورد ایراد اعلیحضرت واقع شده و از طرز کارشان عدم رضایتی فراهم گردیده.

روز بعد  که گزارشات کار را به دفتر شاه بردم سئوال نمودند

  • رییس ستاد ارتش کجاست؟ چرا نیامده؟
  • گفتم بیمار و در منزل بستری است.
  • گفتند به او بگویید کمتر عرق بخورد.

با همین یک جمله که ادا نمودند همه چیز برایم روشن گردید.

از روزی که رییس جدید ستاد ارتش شروع به کار نمود کاملاً متوجه شدم چون نمی‌تواند شخصا تصمیم بگیرد همه کارها را به کمیسیون‌ها واگذار می‌نماید. از طرفی هم احساس کردم به لحاظ اعتمادی که شاه به من پیدا کرده بود ناراحت می‌باشد.

پس از دو هفته که از شروع کار رئیس جدید ستاد ارتش گذشت، طی گزارشی از شاه تقاضا نمودم اجازه دهند برای معالجه به خارج از کشور بروم.

  • در پاسخ گفتند: با این که رفتن شما در حال حاضر ممکن است کار ستاد ارتش را دشوار سازد، چه می‌دانم تمام بار سنگین کارهای ستاد را شما تحمل می‌نمایید اما موافقم چند ماهی را به استراحت بپردازید.

اعلیحضرت چون کاملا هم می‌دانستند که به هیچ وجه اندوخته‌ای برای اقامت در خارجه و انجام معالجه ندارم دستور دادند مبلغ 1000 لیره از اعتبارات وزارت جنگ به اینجانب داده شود. چند روز طول کشید تا گذرنامه گرفتم، ویزای چند مملکتی را که می‌خواستم از آن‌ها دیدن نمایم از سفارتخانه‌های مربوطه در تهران دریافت داشتم. با کارکنان دفتر ستاد ارتش خداحافظی کردم که عازم کشور فرانسه شوم.

روزی که برای کسب اجازه مرخصی به دفتر شاه ایران رفتم. با محبت همیشگی به من گفتند:

  • همین که برگشتید به طوری که در واشنگتن به ژنرال برادلی[2]  General Bradly گفته‌ام می‌بایستی برای انجام ماموریت جدیدی به آمریکا بروید.

 

General Omar Bradly

 

آغازِ سفر

ابتدا به کشور فرانسه رفتم در شهر نانسی و در شهر ورسای از مدارسی که حدود سی سال قبل در آن به تحصیل پرداخته بودم بازدید نمودم. تغییرات فاحشی که بیشتر مربوط به وقوع جنگ بین‌الملل دوم بود در وضع آن مدارس به وجود آمده بود. از استادان و مربیان زمان تحصیلم هیچ کدام دیده نمی‌شدند، پس از چند روز اقامت در فرانسه به آلمان رفتم و از شهر دوسلدورف که یک مرتبه در سال 1947 دیدن کرده بودم مجددا بازدید به عمل آوردم، در آن شهر عده‌ای از متخصصین آلمانی که به ایران آمده بودند اقامت داشتند، یک روز مرا به شهرداری دوسلدورف بردند و با شهردار آن شهر آشنا  کردند، شهردار با کمال محبت و مهربانی مرا پذیرفت و نقشه‌هایی که برای بازسازی شهر ویران شده تنظیم شده بود ارائه داد. او می‌گفت کمتر شهری در جهان مورد اصابت آن همه بمب و مواد منفجره قرار گرفته است.

 

دوسلدورف بعد از جنگ جهانی دوم

خود شهردار که در جنگ جهانی دوم خلبان هواپیماهای بمب افکنی که بر فراز شهرهای انگلستان به پرواز درمی‌آمدند بود، می‌گفت:

  • هیچ موقع شدت بمباران‌های ما به پای بمباران‌های هواپیماهای امریکائی و انگلیسی نمی‌رسید. هزار هواپیما بر فراز شهر دوسلدورف ظاهر می‌شدند، پس از این که بمب‌ها را فرو می‌ریختند هنوز نرفته، هزار هواپیمای دیگر در آسمان پدیدار می‌شدند. خودتان می‌توانید مجسم نمائید به مردمان این شهر چه گذشته.

در هتلی که اتاق برایم گرفته بودند، دو ثلث بنای آن در نتیجه بمباران‌های هوائی ویران گردیده بود و شب و روز عده‌ای کارگر مشغول بازسازی  بنای هتل بودند. یکی از مهندسین آلمانی کارخانه ذوب آهن که در سال 1318 برای تحویل 500 لکوموتیو به اهواز آمده بود و با هم آشنا شده بودیم وقتی مطلع شد که در دوسلدورف هستم، مرا برای بازدید کارخانه ذوب آهن دعوت کرد. هنگام بازدید از او سئوال کردم:

  • چرا ابتدا خانه‌های اهالی شهر و کارگران کارخانه را بازسازی نمی‌کنید؟
  • پاسخ داد: در نتیجه جنگ جهانی دوم ما کشوری خسارت دیده و ورشکسته شده‌ایم. بنابراین ابتدا بایستی معادن زغال سنگ را استخراج کنیم، دودکش کارخانجات ذوب آهن را برپا سازیم و به ساختن ماشین‌آلات، اتوبوس، لکوموتیو، واگون، کشتی و لوازم الکتریکی بپردازیم تا بتوانیم حجم صادراتمان را بالا ببریم. سپس با پولی که عایدمان خواهد شد، قادریم که شهرهایمان را بازسازی کنیم.

Düsseldorf دوسلدورف یکی از شهرهای بسیار مهم صنعتی آلمان است که در کنار رودخانه راین  Rhein واقع شده. در گذشته هزاران رستوران، کافه و مهمانخانه در آنجا وجود داشت. اما آسیب های جنگ جهانی به این شهر آن را تقریبا تبدیل به تل خاکی گردیده بود. فقط یکی دو رستوران در آن شهر بزرگ دائر بود که به علت جیره‌بندی فقط یک نوع غذا به مشتریان می‌دادند.

یک روز صبح به ایستگاه راه آهن رفتم تا برای سفر  به کپنهاگ پایتخت کشور دانمارک بلیط تهیه کنم. عده‌ای سوئدی را دیدم که برای رفتن به کشورشان از آلمان عبور می‌کردند. مسافران سوئدی با مشاهده آلمانی‌ها که در فصل زمستان بدون لباس گرم مناسب در ایستگاه راه آهن جمع شده بودند چنان متاثر شدند که لباس‌های اضافی‌شان را با خوراکی و پول بین زنان و مردان آلمانی تقسیم کردند. عده‌ای از مردان آلمانی که بیکار مانده بودند ته سیگاری که مسافرین از پنجره قطار به خارج می‌انداختند جمع آوری می‌نمودند، این افراد همان آلمانی‌هایی بودند که در سال 1339 که آلمان اولین کشور با عظمت اروپایی محسوب می‌شد از فرط غرور خدا را بنده نبودند. مشاهده یک چنین وضعیتی درس عبرتی بود برای من.

پس از تهیه بلیط به وسیله تلگرام به دوستانی که در شهر کپنهاک داشتم ساعت ورودم را اطلاع دادم، از کانال کیس با فرای‌بوت  Frei Boot (قایق رایگان)عبور نمودیم، قطار داخل فرای‌بوت گردید و در ساحل مقابل از فرای‌بوت Frei Boot خارج شد و به طرف کپنهاگ حرکت کرد. در همان کوپه‌ای که نشسته بودم با دو دانمارکی آشنا شدم یکی از آن‌ها ‌گفت من با کشور شما آشنائی دارم. سئوال کردم: در گذشته به ایران مسافرت کرده‌است؟ گفت، خیر ولی زندگی من و فامیلم با چوب‌های گردوی ایران اداره می‌شود. چون همه ساله ما برای تهیه مبل‌های گرانقیمت که در تخصص ماست، چوب گردویِ ایران را از طریق بندری در ایتالیا می‌خریم  یک قسمت از چوب‌های گردوی خریداری شده را  هم به کشور نروژ، برای تهیه روکش بدنه اتاق‌های کشتی‌های مسافربری می‌فروشیم. به همین دلیل به کشور ایران علاقه‌مندم و چند کتاب راجع به تاریخ گذشته ایران خوانده‌ام.

نزدیک غروب قطار به ایستگاه کپنهاگ رسید، در ایستگاه راه آهن آقای ساکسیلد  Saksild رئیس شرکت کامپساکس[3]  Compsax  و آقای بلاک block رئیس بندر کپنهاگ منتظرم بودند. با آقای ساکسیلد Saksild موقعی که در ایران کار می‌کرد و عهده‌دار ساختن راه آهن از ایستگاه شاهی به ایستگاه اندیمشک بود آشنا شده بودم. با آقای بلاک block هم در سال 1312 موقعی که با یک کشتی جهت مطالعه انواع ماهی‌های خلیج فارس به بندر بوشهر رسیده بود آشنائی پیدا کرده بودم. آقایان در یک مهمانخانه جدیدالبناء که منظره بسیار قشنگی داشت برایم اتاق ذخیره کرده بودند. روز بعد صبح رئیس دفتر شرکت کامپساکس با اتوموبیل مرا به دفتر کار آقای ساکسیلد Saksild رسانید. در دفتر کارش یک تابلو نقاشی بسیار زیبائی از رضاشاه دیده می‌شد، و عکس دیگری که روی پله قطار راه آهن نشسته بود و به توضیحات آقای ساکسیلد و مرحوم آهی وزیر راه گوش می‌داد جلب توجه می‌نمود. کف اتاق آقای ساکسیلد را یک فرش بسیار نفیس ایرانی پوشانیده بود. آقای ساکسیلد آن روز بیشتر وقتش را در اختیار من گذاشت، قسمت‌های نقشه برداری، نقشه کشی، طراحی، مدل سازی، محاسبات فنی پل‌ها را شخصا به من ارائه داد و مرا با کارکنان آن شرکت که  به خاطرِ ساختن راه آهن ترکیه و ایران معروفیت جهانی پیدا کرده بود آشنا نمود. با عده‌ای از آنان که به ایران آمده بودند آشنائی قبلی داشتم. ظهر به اتفاق ایشان و آقای بلاک block در رستوران شهرداری کپنهاگ که ساختمانش توسط شرکت کامپساکس Compsax ساخته شده بود به صرف ناهار رفتیم. آقای ساکسیلد Saksild سر میز ناهار از خاطراتش در ایران به تفصیل سخن گفت و اظهار داشت:

مجید آهی وزیر راه  آن دوره

  • «وقتی که کارمان شروع شد به ما گفتند شما بایستی یک گزارش از پیشرفت کارتان و مخارجی که صورت گرفته به وزارت راه بفرستید تا حضور اعلیحضرت رضاشاه فرستاده شود. به دفتر فنی توصیه کردم خیلی دقت کنند که در گزارش اشتباهی نباشد. اولین گزارش که توسط آقای کایزر Kaiser که شخص بسیار دقیقی بود تنظیم شده بود، بررسی شد و به وزارت راه ارسال گردید، سه روز بعد به وزارت راه فراخوانده شدم، آقای آهی وزیر راه به من گفتند اعلیحضرت گزارش شما را خوانده‌اند، در ارقامی که در گزارش بود چند اشتباه مشاهده نموده‌اند که با جوهر قرمز مشخص ساخته‌اند، و من گفتند به شما ابلاغ نمایم در تهیه گزارشتان دقت بیشتری به عمل آورید، وقتی که گزارشی که از دفتر اعلیحضرت برگشته بود به دفتر کارم در خیابان حشمت الدوله بردم و با ماشین حساب آن ارقام را کنترل نمودم متوجه شدم که ایراد اعلیحضرت کاملا بجا بوده است. به کارکنان کامپساکس Compsax تذکر دادم سروکار ما با پادشاهی است که نهایت دقت را دارند سعی کنید در آینده مرتکب چنین اشتباهاتی نشوید. از آن پس روزهائی که بایستی گزارش ماهیانه برای ارسال حضور اعلیحضرت رضاشاه تنظیم می‌گردید تقریبا تمام اعضاء دفتر فنی چندین مرتبه با ماشین‌های حساب ارقام را کنترل می‌کردند تا مورد ایراد قرار نگیریم.

به ایشان گفتم:

  • با تمام مشغله‌ای که شاه ایران برای ایجاد امنیت، رسیدگی به امور ارتش و وزراتخانه‌های کشور داشتند معذالک در سال 1317 همه روزه می‌بایستی پیشرفت ریل‌گذاری به نظرشان می‌رسید. من عهده‌دار اداره راه آهن جنوب و در اهواز اقامت داشتم. ساعت 12 شب رئیس تلگرافخانه اهواز به منزلم تلفن کرد و گفت فوری به تلگرافخانه ما بیائید. اعلیحضرت رضاشاه شما را برای مخابره حضوری احضار نموده‌اند. بلافاصله به تلگرافخانه رفتم، رئیس دفتر شاه شکوه‌الملک [4] گفتند امروز موقعی که گزارش پیشرفت ریل‌گذاری در منطقه اراک به عرضشان رسیده متوجه شده‌اند که نسبت به روزهای دیگر 150 متر کمتر ریل‌گذاری شده، سرگرد انصاری توضیح دهند چرا به قدر کافی ریل گذاری نشده. توضیح دادم قصور از طرف ناحیه جنوب نبوده بلکه چندین واگن ریل علاوه بر مصرف روزانه ریل‌گذاری فرستاده شده. مجددا صبح روز بعد ساعت 7 صبح به تلگرافخانه فراخوانده شدم، آقای شکوه‌الملک اطلاع داد گزارش شما به عرض شاه رسیده، مقرر فرمودند برای اینکه اتصال خط  شمال و جنوب طبق برنامه پیش‌بینی شده انجام گیرد مسئولیت اداره راه آهن از دورود تا اراک و قم که در آن موقع ناحیه جداگانه‌ای بود به سرگرد انصاری  واگذار گردد.

ریل‌گذاری در راه‌آهن سراسری توسط شرکت کامپساکس در زمان رضاشاه

روز بعد به اتفاق خانم ساکسیلد و آقای بلاک برای بازدید از چند موسسه‌ای که توسط شرکت کامپساکس ساخته شده بود رفتیم یکی از آن موسسات ذوب‌آهن کپنهاگ بود. در آنجا مقداری خاکه زغال سنگ نامرغوب دیدم که در محوطه نگاهداری می‌شد. سئوال کردم:

  • مگر شما نفت ندارید که با زغال سنگ نامرغوب کوره‌های ذوب آهن را به کار می‌اندازید؟

گفتند:

  • شما مملکت بسیار خوشبختی دارید که خداوند همه چیز به شما ارزانی داشته، ما نه تنها نفت برای روشن کردن کوره‌های ذوب آهن نداریم، بلکه همین زغال سنگی را که می‌بینید از انگلستان وارد می‌کنیم. چقدر تخم مرغ، شیر، کره و گوشت بایستی به انگلستان بفرستیم تا همان زغال سنگ نامرغوب را برایمان بفرستند. متاسفانه سنگ آهن هم در کشورمان وجود ندارد. یا از سوئد دریافت ‌می‌کنیم یا اینکه کشتی‌هائی که به خاورمیانه و خاوردور  سیمان و شکر حمل می‌کنند، در مراجعت آهن‌های فرسوده را می‌آورند که در کوره‌ها از آن‌ها استفاده می‌شود. هر تن آهن فرسوده را از کشورها به بهای 17 دلار خریداری می‌کنیم، اما جبران می‌شود، چون هر تن را 200دلار به شما می‌فروشیم.

پس از بازدید از کارخانه ذوب‌آهن به یک کارخانه قندسازی رفتیم. می‌گفتند این کارخانه در سال بیش از 80 روز کار می‌کند، تعجب کردم چون متوجه بودم که دانمارک یک مملکت کوچکی است و آن قدرها چغندر ندارد که مصرف 80 روز کار یک کارخانه را تامین  کند، به من توضیح دادند که با قطار راه آهن پلاس از فرانسه و آلمان وارد می‌کنند و کارخانه را همه ساله هشتاد روز باز نگاه می‌دارند.

از چند مزرعه کشاورزی دیدن کردیم. با وجود هوای بسیار سرد و زمین‌های یخ زده انواع و اقسام محصولات کشاورزی موجود بود، از گاوهای شیرده و دامداری بسیار بزرگی دیدن کردیم. داخل چند خانه رعیتی شدیم، نظافتی که در آن خانه حکفرما بود و وسائلی که کشاورزان ساده در اختیار داشتند برای من بسیار جالب بود. در خانه یک کشاورز متوجه شدم کتابخانه نسبتا بزرگی موجود است و در آن کتابخانه کتاب‌هایی علمی به زبان فرانسه و انگلیسی و مجلات فرانسوی، روزنامه تایم، و لایف امریکا مشاهده می‌گردید. با آن کشاورز ساده به زبان فرانسه و انگلیسی صحبت کردم. متوجه شدم علاوه بر زبان مادریش به زبان‌های آلمانی، فرانسه و انگلیسی آشنائی دارد. بازدید آن روز از کارخانجات و مزارع و دامداری‌ها برای من بسیار آموزنده بود، زیرا در آن روز کاملا متوجه شدم، بالا بودن سطح فرهنگ تا چه حد می‌تواند در ترقی و تعالی یک کشور موثر باشد.

این خانم مزرعه دار هم مشغول کتاب خواندن بود

شب در خانه آقای ساکسیلد مهمان بودم. مرا در کتابخانه‌اش کنار عکسی برد، یک ملوان قد بلند را داخل یک کشتی نشان می‌داد، گفت این عکس پدر من است.  آخرین خاطره‌ام از او زمانی است که در حدود پنج سال داشتم.  یک روز غیر از روز یکشنبه که معمولا لباس‌های نو تن می‌کردم و به همراه مادرم به کلیسا می‌رفتم، مادرم گفت امروز لباس‌های روز یکشنبه‌ات را تن کن می‌بایستی به اسکله بندر کپنهاگ برویم، پدرت از مسافرت دریا برمی‌گردد. کشتی که در آن پدرم کار می‌کرد به اسکله پهلو گرفت. پدرم مرا بوسید و میوه‌هایی را که از مشرق زمین آورده بود به من داد. از اسکله به خانه رفتیم. مدت یک هفته همه روزه پدرم مرا به گردش می‌برد بعد از یک هفته اقامت در کپنهاگ خداحافظی کرد عازم دریا شد، اما دیگر برنگشت. روزنامه‌ها نوشتند که کشتی که پدرم در آن کار می‌کرد در سواحل آمریکای جنوبی بر اثر توفان غرق شده. مادرم با زحمت زیاد مرا بزرگ کرد. به خدمت سربازی رفتم در سربازخانه با دو جوان آشنا شدم، قرار گذاشتیم پس از خاتمه خدمت سربازی یک شرکت تشکیل دهیم. وقتی که خدمت ما به پایان رسید پولی در بساط نداشتیم. هر کدام دو دلار روی میز گذاشتیم و تشکیل شرکت را با سرکشیدن یک گیلاس آبجو جشن گرفتیم.  با سختی کار را شروع کردیم، اما اکنون موفق شده‌ایم. بنای شرکت کامپساکس در کپنهاگ را که ملاحظه نمودید، و چندین بنا نظیر آن در سوئد و نروژ داریم. قسمت عمده سهام شرکت هواپیمائی س .آ.س SAS متعلق به شرکت ماست. در حال حاضر علاوه بر کارهائی که در ایران داریم ساختمان .. “واترلوبریچWaterloo Bridge  لندن نیز به شرکت ما وگذار شده است.

پس از صرف شام خانمش یک فنجان قهوه بسیار عالی به من تعارف کرد، وقتی که سئوال کردم قهوه به این خوبی را شما در کپنهاگ از کجا خریداری می‌نمائید ساکسیلد گفت، این آقای هیلاسلاسی امپراطور حبشه است، که همه ساله چند بسته بزرگ قهوه برای ما می‌فرستد. نشان درجه 1 همایونی که از اعلیحضرت رضاشاه دریافت کرده بود را هم نشانم داد. بعدها وقتی که عهده‌دار وزارت راه گردیدم آقای ساکسیلد چند سفر برای بازدید کارهائی که سازمان برنامه به شرکت کامپساکس واگذار کرده بود به ایران آمدند فرصتی به دست آمد تا مهمان نوازی ایشان را جبران نمایم.

آنچه که در دانمارک می‌دیدم برایم بسیار آموزنده بود. صبح‌ها سیل دوچرخه سواران در خیابان به چشم می‌خورد. مردم با دوچرخه سرکارشان می‌رفتند. وقتی که سئوال کردم آیا این عده وسیله دیگری جز دوچرخه ندارند؟ گفته شد هر کدام یک یا دو اتومبیل در خانه‌شان وجود دارد، اما برای این که هوا آلوده نشود و بنزینی که بایستی از خارج خریداری شود مصرف نگردد، و  در ضمن ورزشی هم کرده باشند از دوچرخه استفاده می‌نمایند. نظافت و تمیزی که در اماکن عمومی مشاهده می‌شد کاملا جلب توجه می‌نمود. هر روز صبح تعداد زیادی زن با سطل و جارو به نظافت اماکن می‌پرداختند.

یک روز آقای بلاک رئیس بندر کپنهاگ که یکی از بنادر معظم اروپا محسوب می‌شد مرا برای بازدید اسکله و تاسیسات بندری و کشتی‌های کوچکی که رفت و آمد مسافرین را از شهر دانمارک به جزایر کوچک اطراف آن شهر تامین می‌نمودند دعوت کرد. آشنائی من با آقای بلاک در سال 1312 انجام گرفت. برای انجام ماموریتی که از طرف ستاد ارتش به شیراز و بوشهر اعزام شده بودم در بوشهر با یک خارجی روبه‌رو شدم که سعی می‌کرد با یک ایرانی که به زبان فرانسه، انگلیسی یا آلمانی آشنائی داشته باشد آشنا گردد و صحبت کند، متأسفانه در آن روزها وضع فرهنگی ما طوری بود که با  هیچ کس نتوانسته بود حتی یک کلمه گفت‌وگو کند. در برخورد با من که لباس نظامی به تن داشتم با ادب فراوان کلاهش را از سرش برداشت و گفت:

  • آیا شما به یکی از زبان‌های فرانسه، انگلیسی یا آلمانی آشنائی دارید؟
  • سئوال کردم: چه خدمتی می‌توانم برای شما انجام دهم؟
  • گفت: من با یک کشتی از دانمارک برای مطالعه انواع و اقسام ماهی‌های خلیج فارس به این بندر آمده‌ام. می‌خواهم با یک مقام رسمی ملاقات نموده اجازه بگیرم قدری میوه، سبزی و خوراکی برایِ ملوانان کشتی خریداری کنم.

آقای بلاک را نزد فرماندار بوشهر بردم که فورا تقاضایش را انجام داد و ناهار هم ایشان را در فرمانداری دعوت نمود. آقای بلاک متقابلا از فرماندار بوشهر و من دعوت کردند که از کشتی ایشان بازدید نمائیم. وقتی که داخل کشتی شدیم مشاهده کردیم یک کلکسیون کامل از انواع ماهی‌های خلیج فارس جمع آوری نموده.

آقای بلاک اظهار داشت:

  • من در بیشتر آب‌های جهان با این کشتی مسافرت و به مطالعه انواع و اقسام آبزیان پرداخته‌ام. آنچه که برایم مسلم شد، هیچ جای جهان ماهی به فراوانی خلیج فارس موجود نیست. در اینجا یک نوع ماهی‌هائی صید نموده‌ام که در سایر نقاط جهان وجود ندارد.

فرماندار بوشهر از او سئوال کرد:

  • – پس چرا صیادان ما از کمی ماهی در این آب‌ها شکایت دارند؟

بلاک  پاسخ داد:

  • آن‌ها وسائل صید ماهی را در اعماق خلیج دارا نیستند چون آب خلیج فارس از سایر نقاط جهان گرم‌تر است و ماهی‌ها در اعماق آب هستند. برای این که حالا خودتان نحوه صید را مشاهده نمائید در حضورتان تورهائی که به اعماق آب می‌فرستم و با جرثقیل از آب خارج می‌کنم،  نمایش می‌دهم. خواهید دید که چه اندازه ماهی صید خواهد شد.

وقتی که پس از گذشت نیم ساعت تورها را با جرثقیل از آب‌های خلیج فارس بیرون کشید، سطح عرشه کشتی مملو از انواع و اقسام ماهی گردید.

در بندر بوشهر کشتی‌های بزرگ نمی‌توانستند به اسکله‌هایی که توسط بلژیکی‌ها ساخته شده بود پهلو بگیرند. گفته می‌شد عمق آب اطراف ساحل به قدری نیست که آن کشتی‌ها قادر به پهلو گرفتن در اسکله باشند. در دو کیلومتری ساحل لنگر می‌انداختند و بارها با کرجی‌های متعدد به ساحل منتقل می‌شدند که خالی از زحمت نبود. روزی که از بندر کپنهاگ بازدید نمودم متوجه شدم چند نوع کشتی برای لایروبی کف دریا موجود است. یک نوع کشتی لایروبی به من نشان دادند که کف آن مانند اره بود و می‌توانست کف دریا را بشکافد،

چند سال بعد وقتی که عهده‌دار امور وزارت راه شدم چون اداره بنادر هم جزء امور مربوط به وزارت راه بود از آقای بلاک دعوت کردم به ایران بیاید و کف دریا و اطراف ساحل را مطالعه نماید، خوشبختانه مطالعات ایشان به نتیجه رسید و آن مشکل لا‌روبی کف دریا برای نزدیک شدن کشتی‌ها به ساحل حل گردید.

 

سپهبد رزم آرا و شاه در سمت نخست وزیری

بازگشت به ایران و دیدار رزم آرا

پس از خاتمه بازدید از شهر کپنهاگ و دو شهر دیگر دانمارک به فرانسه رفتم از فرانسه با قطار عازم ایتالیا گردیدم و از آنجا با کشتی به یونان سفر کردم و از یونان از طریق ترکیه به تهران رسیدم.

در تهران با اشتیاق فراوان به دیدار تیمسار رزم‌آرا رفتم. با این که چند نفر در دفتر کارش بودند در اتاق دیگری از من پذیرائی کرد و اظهار داشت:

  • متاسفانه در روزی که برای احراز مقام نخست وزیری با شما مشورت کردم به هشدارتان توجه کافی ننمودم، حالا متوجه می‌شوم چه اشتباه بزرگی مرتکب شده‌ام، کسانی که ساعات متمادی در اتاق انتظار ستاد ارتش می‌نشستند تا مرا ملاقات کنند؛ حالا که به مجلس راه یافته‌اند به قدری از من توقع و انتظار دارند که نمی‌توانید تصورش را هم بکنید، برای هر لایحه‌ای که به مجلس می‌فرستم کارشکنی می‌کنند. از طرف مقامات خارجی هم هیچ کمکی نمی‌شود. قضیه نفت هم با مذاکرات زیاد هنوز حل نشده، انگلیسی‌ها برای آن که ما را در مضیقه بگذارند تا شرایط‌‌‌شان را بپذیریم، مدتی است پرداخت سهم ایران را از درآمد نفت به تاخیر انداخته‌اند به طوری که خزانه دولت خالی مانده است.

به ایشان گفتم:

  • – از آنچه که در مجلات و جراید خبری کشور مطالعه کرده‌ام به نظر می‌رسد قضیه نفت دردسر عظیمی برای شما ایجاد خواهد کرد، شاید صلاح باشد حلش را به عهده شخص دیگری واگذار نمائید و با کناره‌گیری از این سمت خودتان را از این همه دردسر و ناراحتی نجات بدهید.

پاسخ دادند:

  • – شما همیشه برای من یک دوست صمیمی و خیرخواه بوده‌اید. در اطراف پیشنهادتان شما مطالعه خواهم کرد.

من متوجه بودم در اتاق مجاور عده‌ای در انتظار ایشان هستند، خداحافظی کردم و از هم جدا شدیم. قبل از خداحافظی چند مجله انگلیسی و فرانسوی که مطالب جالبی درباره نفت ایران و مسائلی که نخست وزیر با آن مسائل مربوط می‌شد با چند جلد کتاب به ایشان دادم.

به ستاد ارتش رفتم و مراجعتم را گزارش کردم.

  • رئیس ستاد ارتش به من گفتند تاکنون چند مرتبه اعلیحضرت سئوال فرموده‌اند مراجعت نموده‌اید یا خیر؟
  • گفتم اولین فرصت حضورشان شرفیاب خواهم شد.

وقتی که به  قصرشان رفتم، فورا احساس نمودم نسبت به گذشته در پذیرائی‌ افراد احتیاط بیشتری معمول می‌گردد. ولی چون کلیه افسران و افراد گارد با من آشنا بودند به راحتی توانستم به دفتر کار اعلیحضرت داخل شوم.

جریان مسافرتم را به فرانسه، دانمارک، آلمان، ایتالیا، یونان و ترکیه به اطلاعشان رسانیدم.

  • فرمودند: در غیاب شما شخصی دیگری برای ریاست دفتر ستاد ارتش تعیین گردیده، شما می‌بایستی برای انجام ماموریتی به آمریکا بروید. البته گزارشاتتان را به ستاد ارتش و وزارت جنگ خواهید فرستاد، اما مستقیما یک گزارش از کارهائی که انجام داده‌ و نتایجی که برای تهیه ساز و برگ ارتش به دست آمده و به خصوص امور مربوط به محصلین نظامی که به آمریکا اعزام می‌گردند را به دفتر مخصوص بفرستید.

ترور سرلشگر رزم‌آرا [5]

 

سه هفته بعد از ورودم به تهران در خیابان سپه به یکی از نمایندگان مجلس شورای ملی که نام نمی‌برم برخوردم.

  • پس از احوالپرسی گفت: به نظر می‌رسد رفیقتتان دیگر نخواهد بود.
  • سئوال کردم: فکر می‌کنید استعفاء دهد؟
  • گفت: خیر به هیچ وجه قصد استعفا دادن ندارد.
  • پرسیدم: آیا به نظر شما اعلیحضرت او را برکنار خواهد کرد؟
  • گفت: خیر، فکر نمی‌کنم از طرف اعلیحضرت برکنار شود!
  • گفتم: پس بایستی با رای عدم اعتماد مجلس از سمت نخست وزیری برکنار شود.
  • جواب داد: در حال حاضر مجلس هم رای عدم اعتماد به او نخواهد داد، اما مطمئن باشید رفیقتان تا هفته دیگر نخواهد بود.

و با گفتن این جمله از من جدا شد.

مدتی در این فکر بودم که منظور نماینده مجلس از ذکر این جمله که رفیقتان تا یک هفته دیگر نخواهد بود چیست؟

ناگهان به یاد مطلبی افتادم که در روزنامه‌های انگلیسی که چند نسخه از آن‌ها را هفته قبل به تیمسار رزم‌آرا داده بودم. نوشته شده بود:

  • در یکی از آن روزنامه‌ها یکی از مخبرین اطلاع داده بود که یک جمعیتی که خود را اخوان‌المسلمین معرفی می‌نمایند، چند بار نخست وزیر ایران را تهدید به قتل کرده‌اند،

بی‌اختیار از میدان سپه به طرف دفتر نخست وزیر رفتم نزدیک غروب بود، با رئیس دفتر نخست وزیر ملاقات و از ایشان سئوال نمودم آیا ممکن است چند دقیقه تیمسار رزم‌آرا را ملاقات کنم، فوری به دفتر نخست وزیر هدایت شدم، ایشان با گرمی همیشگی مرا پذیرفتند.

گفتم: امروز برایِ کار مهمی به دیدارتان آمده‌ام.

سپس جریان ملاقات با نماینده مجلس و مطلبی که عنوان نموده بود را بازگو کردم، و به ایشان یادآوری نمودم:

  •  هنگامی که در ستاد ارتش بودید و همه قسم پیش‌بینی برای حفاظت از جانتان به عمل آمده بود، تا مطمئن نمی‌شدیم مراجعه کننده قصد سوئی ندارد به هیچ وجه نمی‌گذاشتیم به دفترتان راه یابد، اما نمی‌دانم شما وقت کردید نامه‌ها و مجلاتی که چند روز قبل حضورتان تقدیم نمودم مطالعه نمائید؟
  • گفتند: بله روزنامه‌ها را به دقت خواندم، مخصوصاً مطلبی که مربوط به سوءقصد به جانم بود و تهدیدی که اخوان‌المسلمین کرده بودند، جلب توجهم را نمود.
  • گفتم: من نمی‌دانم در اینجا چه پیش‌بینی‌هائی برای حفاظت از جان شما به عمل آمده است.

تیمسار رزم آرا بی اختیار خندیدند و به من گفتند:

  • – شما بایستی توجه نموده باشید که من همیشه به خداوند توکل داشته‌ام و دارم تا مشیت الهی قرار نگیرد هیچ آسیبی به من نخواهد رسید.

راجع به اخباری که ظرف چند روز اقامتم در تهران درباره خرابی اوضاع دولت شنیده بودم از ایشان سوالاتی کردم

به من گفتند:

  • خوشبختانه دو روز قبل شرکت نفت ایران و انگلیس بابت حق‌السهم عقب افتاده، مبلغی پرداخت نموده، دیگر جهت پرداخت حقوق ماه بهمن و اسفند کارکنان دولت به هیچ وجه نگرانی نداریم.
  • راجع به وضع قرارداد نفت از ایشان سئوال کردم.

از جیب بغلشان یک نامه که به زبان انگلیسی و فارسی بود خارج کردند و به من ارائه دادند و گفتند:

  • برای حل مسئله نفت به توافق رسیده‌ایم. شرکت نفت ایران و انگلیس حق‌السهم پنجاه پنجاه را پذیرفته اما تا 55 درصد حق‌السهم به ایران ندهند من این نامه را افشا نخواهم کرد. با فشار بین‌المللی که بر انگلستان وارد گردیده قطعاً حاضر خواهند شد شرایط ایران را بپذیرد. [6]

بعد یک قرآن کوچک که در جیبشان بود خارج کردند و به من گفتند:

  • قطعا توجه نموده‌اید که من همیشه معتقد به مشیت الهی و خواست پروردگار هستم، تا روزی که قرار باشد زنده بمانم از هیچ پیش‌آمدی هراس ندارم و با تمام تهدیداتی که به عمل می‌آید به کارم ادامه خواهم داد.

دیگر نخواستم بیش از آن مزاحم اوقاتشان بشوم، از دفترشان خارج گردیدم.

 

چهار روز بعد نزدیک ظهر سرهنگ غضنفری به من اطلاع داد که:

  • تیمسار رزم‌آرا به ضرب گلوله‌های شخصی که خود را از وابستگان اخوان المسلمین معرفی نموده، موقعی که برای شرکت در مجلس ختم آیت الله فیض به مسجد شاه رفته، هدف گلوله قرار گرفته و جان به جهان آفرین تسلیم نموده است. [7]

خلیل طهماسبی، قاتل سپهبد رزم‌آرا

  • سئوال کردم: در حال حاضر جنازه کجاست؟
  • گفت: در پزشک قانونی.

فوری خودم را به پزشکی قانونی رسانیدم، ولی جسد آنجا نبود

جنازه را در کنار پارک شهر روی زمین در پیاده‌رو قرار داده بودند.

پارچه‌ای که بدنشان را پوشانیده بود برداشتم، متوجه شدم گلوله از پشت سر به مغز ایشان اصابت نموده است.

پس از قرائت فاتحه از سرهنگ غضنفری سئوال کردم:

  • چه پیش‌بینی برای تشییع جنازه و برگزاری مراسم ختم به عمل آمده؟

اطلاع داشتم در حضرت عبدالعظیم در باغ طوطی دارای مقبره فامیلی می‌باشند و مادرشان در همین مکان به خاک سپرده شده.

غضنفری به من گفت:

جسد رزم آرا در پزشکی قانونی

  • قرار است در مسجد سپهسالار ختم آن مرحوم برگذار گردد اما تا کنون از هر کدام آقایان روحانیون  دعوت کرده‌ایم که برای خواندن خطابه‌ای و تجلیل از ایشان حضور یابند هیچ یک حضور در مجلس ختم آن مرحوم را نپذیرفته‌اند.

گفتم:

  • فعلا می‌بایستی هر چه زودتر جنازه را از کنار پیاده‌رو برداشته و به پزشکی قانونی ببریم. بعد در مورد خاکسپاری صحبت می کنیم.

پس از این که کارهای پزشک قانونی خاتمه یافت جنازه را با آمبولانس به حضرت عبدالعظیم بردیم.

انورالملوک هدایت (خواهر صادق هدایت) همسر رزم آرا پس از شنیدن خبر ترور رزم آرا

 

در مراسم خاکسپاری آن مرحوم عده‌ انگشت‌شماری حضور یافته بودند، به اتفاق جناب سرهنگ غضنفری جنازه را در قبر قرار دادیم و یک نفر از اشخاصی که در باغ طوطی حضور داشت نماز میت اقامه نمود.

من با تمام قوا سعی داشتم خونسردیم را از دست نداده و گرفتار احساسات نگردم، شاید آن روز یکی از بدترین روزهای زندگیم بود، چه به رای‌العین شاهد از بین رفتن مردی بودم که مدت سی سال  عمرش را وقف خدمت به میهنش کرده بود. در تاریک‌ترین روزهای زندگی این ملت با کمال گذشت و فداکاری با جان و دل بدون هیچ گونه چشمداشت به پاداش و قدردانی تمام اوقات شبانه روزش را به خدمت به میهن پرداخته بود.

به خاطرم رسید شب‌ها که در ستاد ارتش کار می‌کردیم، بعضی اوقات ساعت 9 شب خانم ایشان به دفترشان تلفن می‌کردند که پدرتان آمده شام منتظر شما هستیم، زودتر خودتادن را به خانه برسانید، جواب می‌دادند به زودی خواهم آمد، یک ساعت دیگر  خانمشان به دفتر تلفن می‌کرد و به من می‌گفت که شما به شوهرم بگویید بیش از این نمی‌توانم پدرشان را در انتظار باقی بگذارم، زودتر خودشان را به خانه برسانند.

پیغام خانمشان را می‌رسانیدم و تاکید می‌کردم به منزل بروند چنانچه کاری باشد انجام خواهیم داد. نیمساعت دیگر خانمشان تلفن می کردند که دیگر پدرششان به منل خود مراجعت کردند.

شهامت ایشان را در  عملیات کردستان موقع عبوراز گردنه شمشیر و حرکت به طرف پاوه و نوسود مشاهده نموده بودم. موقعی که خطر تجزیه آذربایجان و کردستان و فارس کشورمان را تهدید می‌نمود مانند کوهی استوار در مقابل بیگانگان ایستادگی کرده بود.  همین چند روز قبل با نشان دادن کاغذی که از شرکت نفت ایران و انگلیس دریافت داشته بودند بمن گفتند تا 55 درصد حق سهم ایران را از شرک نفت دریافت نکنم این قرارداد را به مجلس نخواهم برد. حال جسدش در خاک خفته هر چند روح بزرگورش از قید اسارت این دنیای مادی آزاد گشته و به ملکوت پیوسته بود.

اما آیا سزاوار بود در مقابل آن همه زحمت و فداکاری یک چنین پاداش به آن مرد بزرگوار داده شود؟

خیلی مطالب دیگری هست که متاسفانه بایستی تا آخرین لحظه حیاتم از افشاء آن خودداری نمایم، لب فرو بسته چیزی نگویم و چیزی ننویسم.

مزار سپهبد حاجی علی رزم آرا

پس از خاکسپاری آن مرد بزرگ با چند نفر از افسرانی که به باغ طوطی آمده بودند مشورت کردم که چگونه ما می‌توانیم وظیفه خودمان را  نسبت به شخصی که ارتش را از فروپاشی کامل نجات داده بود ایفا کنیم.

پیشنهاد کردم در باشگاه افسران ارتش با اطللاع قبلی توسط رادیو به افسران ارتش، ژاندارمری، شهربانی ابلاغ شود مجلسی منعقد می‌گردد و در آن مجلس کسانی که ازز نزدیک با آن مرحوم کار کرده بودند و به روحیاتشان واقف هستند مطالبی بیان نمایند. روز موعود باشگاه افسران مملو از افسران ارتش، ژاندارمری و شهربانی گردید. پس از تلاوت قرآن مجید یکی از افسران که بیان بسیار فصیحی داشت شروع به صحبت نمود و شمه‌ای از خدمات و زحمات و سجایای اخلاقی آن مرحوم را تشریح ساخت.

سپس نوبت به من رسید که نسبت به آن مرد فداکار ایفای وظیفه نمایم.

به خاطر ندارم در تمام مدت عمرم با یک چنین احساساتی سخن گفته باشم. کمی مانده به انتهای سخنانم طوری دستخوش احساسات گردیدم که بی‌اختیار شروع به گریستن نمودم و مابقی سخنانم ناتمام ماند.

وقتی که به خانه برگشتم مدتی به این فکر  فرو رفتم، آیا این است نتیجه خدمت صادقانه؟ این است نتیجه گذشت و فداکاری؟ چرا ملت ما نباید خدمت را از خیانت تشخیص بدهد؟

مدت شش سال با آن مرحوم از نزدیک تماس داشتم، اجازه داده بود حتی نامه‌های خصوصی که برایش فرستاده می‌شود باز کرده، خوانده و جواب تهیه کنم، در تمام این مدت کوچک‌ترین علامتی ندیدم که مرحوم رزم‌آرا به فکر اندوختن مال یا در اندیشه‌های دیگری که اشخاص جاه‌طلب دچار آن اندیشه‌ها می‌گردند باشد. حتی در نامه‌های خصوصی ایشان.

خوب به خاطر دارم یک روز به من گفتند:

  • همسرم سخت بیمار است، بایستی برای معالجه به خارج از کشور برود اطلاع دارید که هیچ اندوخته‌ای ندارم، به بانک سپه بروید و مبلغ سی هزار تومان برایم وام بگیرید و خودتان ترتیب رفتنشان را به خارج بدهید.

چند دفعه به خانه آن مرحوم که در خیابان جم واقع بود رفتم، با نهایت سادگی و بدون هیچ گونه تجملی زندگی می‌کردند، در صورتی که امکان داشت با آن همه وسیله‌ای که در اختیار داشتند بهترین زندگی را برای رفاه و آسایش خود و فامیلشان ترتیب دهند.

عصر روزی که به مناسبت برگزاری ختم مرحوم سپهبد رزم‌آرا افسران به باشگاه افسران آمده بودند به اتفاق عده‌ای از دوستان نزدیکشان بر مزارشان در باغ طوطی رفتیم تا تاج گلی روی قبرشان بگذاریم. در داخل مقبره فامیلی آن مرحوم فقط تعدادی از محلی‌ها که همیشه در حضرت عبدالعظیم دیده می‌شوند مشاهده نمودیم که از درگذشت سپهبد رزم‌آرا اظهار تاسف می‌کردند. آن‌ها می‌گفتند ایشان مرتباً روزهای جمعه به زیارت حضرت عبدالعظیم می‌آمد، بعد بر مزار مرحوم مادرش فاتحه می‌خواند و همیشه به ما کمک می‌کرد و دستگیری می‌نمود. ما بی‌نهایت ناراحت شدیم از این که شنیدیم ناجوانمردانه در مسجد موقعی که برای شرکت در ختم یک مرد روحانی رفته بود به شهادت رسیده.

دیگر از هزاران هزار تن که برای وکیل شدن، احراز مقام استانداری و فرمانداری و پست‌های مهم مملکتی به ایشان رجوع می‌کردند اثری مشاهده نمی‌شد.

سید ضیاء الدین طباطبایی با سپهبد حاجیعلی رزم ارا

چند سال بعد یک روز که آقای سید ضیاءالدین طباطبائی به وزارت راه آمدند، برایم تعریف کردند:

  • اسدالله علم و محدرضا شاه پهلوی
  • صبح روزی که سپهبد رزم‌آرا را در مسجد به قتل رسانیدند نزد شاه رفته بودم، ضمن صحبت از مشکلاتی که آن مرحوم با مجلس شورای ملی پیدا کرده بودند به تفصیل صحبت کردم و از ایشان تقاضا نمودم محض رضای خدا یک فکری به حال این مرد خدمتگزارتان بکنید و نگذارید این اندازه دچار زحمت گردد.

در همین موقع آقای اسدالله علم وارد اتاق شدند و به ایشان خبر دادند که رزم‌آرا را در مسجد ترور کرده‌اند.

شاه ابتدا به ساکن به من گفتند:

  • آقای سید ضیاءالدین از شما تقاضا دارم پست نخست وزیری مرا بپذیرید و کار نفت را فیصله دهید.
  • به ایشان گفتم از قبول این سمت معذورم،
  • پرسیدند علتش چیست؟
  • گفتم، تا همین لحظه مثل یک خدمتگزار صدیق هر پانزده روز یک بار حضورتان شرفیاب شده‌ام و شما نیز به گرمی از من پذیرائی نموده‌اید، هر آینه هم اشکالاتی در حکومت بود با من در میان گذارده‌اید. اما اگر پست نخست وزیری را بپذیرم دیگر مقام و موقعیت سابق را نزد شما نخواهم داشت، شاید بیشتر مرا به صورت یک دشمن بپندارید تا به صورت یک دوست.

از آقای سید ضیاء الدین طباطبایی سئوال کردم:

  • پس از گذشت چندین سال از آن واقعه آیا می‌توانید عکس‌العمل شاه ایران را موقعی که آقای اسدالله علم خبر ترور رزم‌آرا را دادند برایم بیان نمایند؟

ایشان پس از اندکی تامل و تفکر گفتند:

  • عکس‌العمل شاه در آن روز کاملا عادی بود، به نظرم رسید شنیدن این خبر تاثیری در ایشان نداشت.

من همیشه در این فکر بوده‌ام که اگر شاه ایران درباره قتل مرحوم هژیر، مرحوم کسروی، مرحوم دهقان مرحوم رزم‌آرا و مرحوم منصور از خود عکس‌العملی نشان می‌دادند و دستور رسیدگی صادر می‌نمودندجلوی چنین اقدامات بی‌رویه گرفته می‌شد.

 

روزهای بعد از ترور رزم‌آرا اوضاع به سرعت تغییر نمود. مجلس شورای ملی به جمال امامی پیشنهاد نمود سمت نخست وزیری را بپذیرد. او هم پیشنهاد کرد دکتر مصدق که مبتکر ملی شدن صنعت نفت ایران می‌باشد این سمت را قبول نماید.

روزنامه‌ها خبر دادند که دکتر مصدق با اکثریت رای نمایندگان مجلس برای احراز مقام نخست وزیری انتخاب شده است.

من به یاد سفری که همراه شاه ایران به انگلستان رفته بودم افتادم، روزی که از ایشان دعوت شد از تاسیسات شرکت بریتیش پترولیوم  British Petroleumکه به اختصار ب.پ B.P نامیده می‌شد بازدید نمایند، سر میز ناهار لرد فریزر[8] Lord Fraiser که در آن موقع ریاست آن شرکت را عهده داشت به شاه گفت:

  • اعلیحضرت، در حال حاضر ما دارای دو پالایشگاه بزرگ در جهان هستیم، یکی پالایشگاه کاراکاس [9] Caracas در ونزوئلا Venezuela در امریکای جنوبی و دیگری آبادان که در حال حاضر بزرگ‌ترین پالایشگاهی است که نظیرش در جهان وجود ندارد. اما با آینده‌نگری به این نتیجه رسیده‌ایم که ما دیگر نمی‌توانیم این پالایشگاه‌ها را از خطرات حملات نظامی که توسط موشک‌های دور پرواز تهدید می‌شوند و هواپیماهایی با برد زیاد که جدیدا پس از جنگ جهانی دوم ساخته شده‌اند، محفوظ نگاه داریم.

ما نمی‌توانیم تمام تخم مرغ‌ها را در یک سبد بگذاریم که با یک ضربه از بین بروند. برنامه این است که در آینده به جایِ نفت تصفیه شده، از  این دو پالایشگاه نفت خام استخراج نمائیم و نفت را در تصفیه‌خانه‌های کوچک و متعددی که در تمام جهان پراکنده باشند تصفیه کنیم و به فروش برسانیم، مخصوصا سعی داریم تعداد زیادی از آن تصفیه‌خانه‌ها را در انگلستان احداث نمائیم که با راه افتادن آن‌ها مشاغل جدیدی برای افراد بیکار بعد از جنگ جهانی دوم کشورمان به وجود آید.

این مطلبی که از زبان سرشناس‌ترین عضو شرکت نفت ایران و انگلیس شنیده‌ام برایم بسیار جالب بود، و عملا با انعقاد قرارداد کنسرسیوم دیدیم که چگونه به منظورشان رسیدند.

در شماره‌یِ 135 “ره‌آورد” خواهید خواند: 

خروج از ارتش

و

ورود به وزارت راه

 

 

[1]  – سرلشگر عباس گرزن رییس ستاد ارتش از تیر ۱۳۲۹ تا ۳۱ تیر ۱۳۳۱

[2] – Omar Nelson Bradley (February 12, 1893 – April 8, 1981) was a senior officer of the United States Army during and after World War II, holding the rank of General of the Army. Bradley was the first Chairman of the Joint Chiefs of Staff and oversaw the U.S. military’s policy making in the Korean War.

[3] – در زمان حکومت رضاشاه و در اول اردیبهشت سال ۱۳۱۲ یورگن ساکسیلد به عنوان مدیرعامل شرکت دانمارکی کامپساکس قرارداد احداث راه‌آهن شمال ـ جنوب ایران را امضاء کرد. تا قبل از آن برخی شرکت‌های آمریکایی، انگلیسی، فرانسوی و آلمانی در ساخت راه‌آهن از میان کوه‌های البرز ناکام مانده بودند. یورگن ساکسیلد در این قرارداد تعهد داد تا احداث ۹۰۰ کیلومتر خط راه‌آهن را در مدت شش سال به پایان برساند و برای ساخت هر متر راه‌آهن، معادل پنج دلار طلا (حدود ۱٬۵ گرم طلای خالص) دریافت کند. پس از آن بهترین مهندسان اروپا به ایران آمده و پس از تهیه عکس هوایی از کوه‌های البرز متوجه شدند که راه‌آهن باید از روستای عباس‌آباد (که بعدها به ورسک تغییر نام داد) عبور می‌کرد و قطار پس از عبور از روستای ورسک باید با طی مسافت ده کیلومتر و نیز ۶۰۰ متر صعود، از کوهستان عبور و به سمت تونل گدوک حرکت می‌کرد که حرکت در چنین شیب تندی برای قطار ناممکن بود. پس آنان تصمیم گرفتند مسیر را به شکل سه پله بر روی دامنه کوه اجرا کنند که به سه خط طلا معروف شد. همچنین وجود دره ورسک از چالش‌های دیگر این پروژه بود که مهندسان کمپساکس را مجبور کرد تا پلی با دهانه بزرگ را روی آن در نظر بگیرند  سرانجام کار ساخت این پل در اواسط آبان سال ۱۳۱۳ در شهرستان سوادکوه استان مازندران، توسط شرکت مهندسی دانمارکی کمپساکس، به عنوان برنده مناقصه ساخت پل، و توسط مهندسان آلمانی و اتریشی آغاز شد و در ۵ اردیبهشت سال ۱۳۱۵ گشوده شد. در زمان افتتاح پل ورسک رضاشاه شخصاً به سوادکوه آمد

 

[4]  – حسین شکوه یا شکوه الملک رئیس مخصوص دفتر شاهنشاهی در طول سلطنت رضا شاه، بود. تصدی گری بلند مدت شکوه را می‌توان توسط درونی سازی قوانین بروکراسی بهتر توصیف کرد. وی پیشنهاد دیپلماسی نمی‌داد؛ هر چه که شاه دستور می‌داد، اطاعت می‌کرد و خشم شاه را به علت پادرمیانی برای کسی براگیخته نمی کرد. بنابراین او دسترسی به شاه را کنترل می‌نمود و از قدرت خود سوء استفاده نمی‌کرد.

[5] – در روز شانزدهم اسفند سال ۱۳۲۹ سپهبد حاج‌علی رزم‌آرا در مسجد شاه تهران کشته شد. خلیل طهماسبی، که پس از دستگیری در همان لحظه خود را عبدالله موحد رستگاری معرفی کرد، عضو فداییان اسلام، گروه اسلامگرای وابسته به نواب صفوی، که آن زمان در اتحاد با آیت‌الله کاشانی، که همان روز مسئولیت آن را به عهده گرفت. او پس از تصویب قانونی در مجلس شورای ملی مبتنی بر عفو قاتل رزم‌آرا به پیشنهاد شمس قنات‌آبادی و توشیح شاه آزاد شد و پس از کودتای ۲۸ مرداد، که دوباره بازداشت شد، قتل را منکر گشت. فردای قتل رزم‌آرا، روز ۱۷ اسفند ۱۳۲۹ کمیسیون نفت پیشنهاد ملی کردن صنعت نفت را تصویب و اعلام کرد. قانون ملی شدن صنایع نفت در مجلس شورای ملی در تاریخ ۲۷ اسفند ۱۳۲۹ و در مجلس سنا در تاریخ ۲۹ اسفند ۱۳۲۹ به تصویب رسید.

 

[6]  – در روز شانزدهم اسفند سال 1329 سپهبد حاج‌علی رزم‌آرا در مسجد شاه به دست خلیل طهماسبی، عضو فداییان اسلام تهران کشته شد. سپهبد حاج علی رزم‌آرا که در تیرماه 1329 به نخست‌وزیری رسیده بود قصد داشت قرارداد الحاقی نفت (معروف به قرارداد گس-گلشائیان) را در مجلس به تصویب برساند، اما مخالفت جدّی و گسترده جبهه ملی به وی اجازه این کار را نداد. او به دلیل مخالفت‌ها مجبور شد لایحه قرارداد الحاقی را از مجلس پس بگیرد.

[7]فدائیان اسلام تصمیم گرفتند روز 16 اسفند و قبل از ظهر در حالی که سپهبد علی رزم آرا برای شرکت در مجلس ختم آیت الله فیض به مسجد شاه می‌رود، او را ترور انقلابی کنند. در این روز گلوله علی طهماسبی عضو فدائیان اسلام در حیات مسجد بر سینه رزم آرا نشست. مورخان معتقداند قتل رزم‌آرا عملاً به روند ملی شدن صنعت نفت ایران سرعت بخشید و کم‌تر از دو هفته پس از این حادثه، لایحه ملی شدن نفت در پایان سال 1329 در مجلس تصویب شد.

 

[8] – William Fraser In 1923, beame a director of the Anglo Persian Oil Company, in 1928 deputy chairman and in 1941, chairman, a position he retained when Anglo-Persian became BP in 1954. Following World War One, he continued to work in an advisory capacity to the government. In 1935 Fraser was appointed as Honorary Petroleum Advisor to the War Office and became a member of the Admiralty Contracts Advisory Committee from its inception in 1936. He was knighted in 1939 and was raised to the peerage as the 1st Baron Strathalmond in 1955.

[9]Caracas officially Santiago de León de Caracas, abbreviated as CCS, is the capital and largest city of Venezuela

Facebook Comments Box

دیدگاهتان را بنویسید