خاطراتی از رویدادهای انقلاب

Warning: Undefined array key "tie_hide_meta" in /customers/6/0/e/rahavardjournal.org/httpd.www/wp-content/themes/sahifa/framework/parts/meta-post.php on line 3 Warning: Trying to access array offset on value of type null in /customers/6/0/e/rahavardjournal.org/httpd.www/wp-content/themes/sahifa/framework/parts/meta-post.php on line 3

 

خاطراتی از رویدادهای انقلاب

(گفتار پایانی)

دکتر مسعود علی‌پور

دکتر مسعود علی‌پور، دانش آموخته‌یِ دانشکده‌یِ پزشکیِ دانشگاه تهران و متخصص بیماری‌های داخلی و قلب و عروق (کاردیولوژی) از امریکا است. وی به مدت ده سال در بیمارستان قلبِ ملکه مادر که بعد از انقلاب به نامِ  «مرکز تحقیقاتی قلب و عروق » تغییر یافت به خدمت مشغول بود و از سال 1353 به سمت سرپرستی بخشِ داخلیِ قلب منصوب شد. ایشان از پزشکانِ معالجِ آیت‌الله‌ خمینی و چندین نفر از سرانِ دیگر انقلاب بوده  و از آن دوران خاطره‌های فراوان دارد. البته بعداز استقرارِ کاملِ جمهوریِ اسلامی، وی نیز طیِ حکمی از خدمت معاف گردید و به امریکا مهاجرت کرد. دکتر علی‌پور علاوه بر این که پزشکِ متخصصی است، شاعرِ خوش ذوقی نیز می‌باشد. ایشان خاطراتِ خود را قبل و بعد از انقلابِ اسلامی  اختصاصاً برای فصلنامه‌ی”ره‌آورد” به رشته‌ی تحریر درآورده که در هرشماره قسمتی از آن به چاپ می‌رسد.

در شماره‌یِ گذشته خواندیم: شرحی از دورانِ کودکی در محله‌یِ پامنار، سفر به امریکا برای ادامه‌یِ تحصیل ، بازگشت به ایران، 10 سال خدمت در بیمارستان قلب تهران، انتصابِ ریاستِ بیمارستان بعد از انقلاب، سپردن امور اداری به آقای ماسالی که معلوم شد از مجاهدین خلق است، یادی از او و اینک دنباله‌یِ خاطرات:

سابقه آشنائی من با مجاهدین

در زمان آموزش دبیرستانی؛ ابتدا در دبیرستان امیرکبیر و سپس مروی (آخرین بار که برای تجدید خاطرات به دبیرستان مروی رفتم؛ آنجا را به حوزه علمیه تبدیل کرده بودند!)

با دو برادر به نام‌هایِ اصغر و اکبر بدیع زادگان آشنا شدم که تا سال‌ها بعد از دوستان نازنین من بودند. برادرانی مهربان؛ باهوش و مؤدب که ته ریشی داشتند و روزه می‌گرفتند.

با اصغر که مثل من ریزنقش بود، به مدت دو سال در پشت یک میز در ردیف اول کلاس می‌نشستیم. پس از شرکت در کنکور سراسری آن سال، من به دانشکده پزشکی و اصغر به دانشکده فنی تهران راه یافتیم. از آن پس یکدیگر را در برابر دانشکده فنی؛  که سر راهِ دانشکده پزشکی بود می‌دیدیم. اصغر بسیار با هوش و پُر کار بود. پس از فارغ‌التحصیلی از دانشکده فنی که دوره‌اش کوتاه‌تر از پزشکی است، او را دیگر ندیدم.

امّا بعدها خبر دستگیری اصغر [1] را در فرودگاه مهرآباد هنگام بازگشت از لبنان در روزنامه‌ها خواندم که به نوشته آنان اسلحه‌ای را در جورابش پنهان کرده بود و چه بسیار افسوس خوردم.                                                                                  علی اصغر بدیع زادگان

من حتی نمی‌توانستم باور کنم که مهندس اصغر بدیع زادگانِ مهربانی که لبخند از صورتش دور نمی‌شد بتواند با اسلحه به طرفِ کسی نشانه‌گیری کند. و چه بسا که هرگز چنین نکرد و حمل اسلحه ادعای دستگیر کنندگانش بوده است.

در شیکاگو، نزدیک به دو سال (1983-1984) قبل از آمدنم به ایران سرپرست بخش قلب و آزمایشگاه کاتتریسم و آنژیوگرافی بیمارستان Edgewater Hospital بودم و به طور غیررسمی به تدریس انترن‌ها و دانشجویان کمک می‌کردم، در همان زمان کتابی به دستم رسید که شرح درگذشت یا بهتر بگویم قتل اصغر به دست ساواک در آن نوشته شده بود.

بر مبنای نوشته‌ی کتاب اصغر را که در بازجویی جواب مورد نظر بازجویان را نمی‌داد و شکنجه را تحمل می‌کرد، از پنجره اتاق شکنجه که ساختمان بلندی بود به بیرون پرت می‌کنند، نخاعش قطع می‌شود و دچار فلج حسی – حرکتی نیمه‌ی پایین بدن می‌گردد. از این پس درد و سوزش شکنجه‌ی نشستن بر روی آهن گداخته را حس نمی‌کرده، حال آن که شکنجه‌گر ساواک  آن را به حساب مقاومت اصغر می‌گذاشته است. سرانجام مهندس اصغر بدیع زادگان همکلاس دبیرستانی من در اثر فلج و عفونت زخم‌هایش فوت می‌کند.

این قتل  شقاوت انسان نمایان حیوان خوی را از هر گروه و حکومتی که باشند نشان می‌دهد.

شعری از خودم در این زمینه دارم که فقط خط اولش را می‌نویسم:

هر که آدم کشد که آدم نیست          قدر آدم شدن،  چنین کم نیست

در ایران فقط یکبار اکبر برادر بزرگ اصغر را دیدم که خواهر بیمارش را برای درمان نزد من به بیمارستان آورده بود ولی هیچ گاه پس از آن ایشان را ندیدم.

کریم سنجابی و دکتر شاپور بختیار

دیدار با گروه جبهه ملی : آقایان سنجابی و دکتر بختیار

همزمان با تظاهرات خیابانی؛ جلساتی نیز پنجشنبه‌ها در منزل آقای دکتر بختیار [در شمال تهران] برگذار می‌شد و ورود برای همه علاقه‌مندان آزاد بود. سماور و قوری چای همیشه در ایوان همکف خانه آماده بود تا دوستان از خود پذیرایی کنند. در این جلسات امور روز مورد بحث و مشورت قرار می‌گرفت.

در یکی از روزهای این جلسات تلفن زنگ زد و دکتر بختیار که از تلفن دور بودند درخواست کردند که یکی گوشی را بردارد و من که نزدیک‌تر از همه به تلفن بودم گوشی را برداشتم.

فردی که خود را نماینده Associated Press معرفی می‌کرد می‌خواست با دکتر بختیار صحبت کند؛ به ایشان گفتم که با شما کار دارند ولی در جمع نخواستم بگویم از کجا. از من خواستند که پیام بگیرم که چنین کردم ولی فرد مزبور با خشونت و با جمله‌ای دور از ادب، که تکرارش نمی‌کنم، خواست که بلافاصله صحبت کنند و چنین شد.

یک بار هم در جمع جبهه ملی به منزل آقای سنجابی رفتم که محتوای گفتارشان را نپسندیدم. ایشان مدتی بعد به فرانسه به دیدار آقای خمینی رفتند ولی تا آنجا که می‌دانم راهی در آن درگاه نداشتند.

آقای دکتر بختیار هم که خود را [مرغ توفان] معرفی می‌کرد خیری از زمانه ندید و فدای میهن‌دوستی‌اش شد.

من شعر حماسی زیر را به روان پاک ایشان و دوستدارانشان تقدیم می‌کنم:

مرغ توفان

بیچاره بختیار، بختش نبود یار!                       خیری ندید مرغکِ توفان زِ روزگار

شد آشیانهاش بر باد انقلاب                            یک عمر آرزو، چون نقش شد بر آب

حلقش درید شیخ، دستش شکست شاه               از بهر دوستان، افسوس ماند و آه

دور از دیار و یار، مردانه ماند و مرد                بر دوست تکیه کرد، اما فریب خورد!

نامردمی ببیندر جمع دوستان                       جلاد می‌شود، در خانه میهمان

از کعبه تا خمین؛ بلفاست تا به چین                  کشتار و نفرت است؛ آیین و رسم دین

ز اسلام تا مسیح ؛ زرتشت یا یهود                   گرنقش مهر داشت؛ بنیاد ظلم بود

مذهب بهانهایست در دست ناکسان                     باید ز ریشه کند؛ بنیاد کرکسان

اسکندر و مغول، ایران بسوختند                       با دست خائنان، لب‌ها بدوختند

تابوده بود و هست، انسان رذل و پست             چشمی که میگریست، قلبی که می‌شکست

ای بختیار  تو، مردانه زیستی                        از کهکشان عشق، تا عمق نیستی

تا من و تو منیم ؛ بیخاک و میهنیم                  زجری که می‌کشیم ؛ جانی که می‌کَنیم

بیراهه میرویم، چون چشمه سار خرد              زین تشنه لب کویر؛ کس جان بدر نبرد!

دکتر مسعود علی پور ۹/۱۲/۱۹۹۱

 

من در شورای انقلاب

 

 

 

 

 

ابوالحسن بنی صدر، هاشمی رفسنجانی و مصطفی چمران

وزارت بهداری از من به عنوان رئیس مرکز تحقیقاتی قلب و عروق؛ خواست که برای مشورت در مورد امور بهداشتی به شورای انقلاب بروم. کمی دیر کرده بودم و به هنگام ورود بر اولین صندلی خالی نشستم. در کنارم  شخص درشت هیکلی که با کاپشن نظامی سترگ‌تر می‌نمود – دکتر مصطفی چمران– نشسته بود که با سلام من سری تکان داد و من تا پایان جلسه صدای ایشان را نشنیدم.  شاید در آن زمان بحث درباره امور نظامی به پایان رسیده بود.( بعدها فهمیدم که ایشان دکترای  ریاضی و فیزیک دارند.).

برخی افراد حاضر که به یاد دارم آقایان دکتر بنی صدر رئیس جمهور؛ هاشمی رفسنجانی و جراحی به نام دکتر گوشه و تعداد دیگری نشسته بودند. در کنار دکتر بنی صدر فردی نشسته بود که با لحن خشن و انتقاد آمیزی از من پرسید :

  • چرا مدت انتظار بیماران برای بستری شدن در بیمارستان قلب طولانی است؟

این سوال بجایی بود ولی چون خود را معرفی نکرده بودند پرسیدم:

  • جنابعالی؟

گفتند که رئیس امور آزمایشگاهی دانشگاه ملی هستند (شاید دکتر تقی زاده) و بعدها فهمیدم که ایشان از وابستگان آقای بنی صدر هستند.

از ایشان پرسیدم:

  • آیا تا به حال درمانگاهی را اداره کرده‌اید؟ و از شیوه بستری کردن بیماران آگاهی دارید؟

قبل از این که ایشان دهان باز کنند؛ آقای بنی صدر با خشونت بسیار گفتند:

  • منظورتان این است که ایشان مدیریت ندارند؟

گفتم:

  • به یقین نه!

آقای رفسنجانی لبخندی زد و احساس کردم پاسخ مرا پسندیده است ولی بقیه کنجکاو شدند.

در آن زمان؛ بیمارستان قلب تنها مرکز دولتی بود که تعداد زیادی پزشک؛ جراح قلب و متخصص بیهوشی از آمریکا و اروپا را در یکجا جمع آورده بود که نه تنها حاصل کار درمانی‌شان همانند سایر مراکز قلب جهان بود بلکه به طور همزمان تعداد زیادی پزشک و جراح قلب تربیت می‌کردند که آن‌ها اساتید امروز هستند. مراجعین ما از سراسر ایران بودند و بیش از ۴۵۰ تخت بیمارستان همواره از بیماران قلبی پر بود. با تمام کوشش ما، لیست انتظار بلندی داشتیم و این مرکز نمی‌توانست پاسخگوی نیاز سراسر ایران باشد.

کار بسیاری از ما با اشعه بود (آنژیوگرافی) Angiography و سال‌ها بعد دریافتم که شدت میزان اشعه به مغز استخوان من آسیب رسانده و این عارضه بر کار حرفه‌ای من در آمریکا اثر بد گذاشت.

زمان جنگ بود و شایع بود که هزینه جنگ سرسام‌آور است.

به آقایان پیشنهاد کردم که با قیمت هر چند تانکی که روزانه از بین می‌رود می‌توانم عمر خود را برای ساختن ۱۰ بیمارستان قلب در ۱۰ استان ایران بگذارم که به یقین این مشکل  را برطرف خواهد ساخت. (کاری که هنوز هم انجام نشده است!).

 

 

اولین دیدار با آقای بنی صدر

و داستان اشعه لیزر موی زنان و کشکول  جمعآوری پول از بیماران

دکتر حسین بنی صدر

برادر زاده دکتر بنی صدر ریاست جمهور زمان انقلاب؛ به نام دکتر حسین بنی صدر که پزشک قلب هستند و تا آنجا که می‌دانم هنوز  طبابت می‌کنند از دستیاران  من بودند. شنیده بودم که جناب بنی صدر پس از ورود به ایران به منزل خواهرشان خواهند رفت. از دکتر حسین بنی صدر دستیارم، خواستم که ایشان را ببینم، مرا به منزل خواهرشان که خانه دو طبقه کوچکی در جاده قدیم شمیران بود راهنمائی کردند. در آن شب پس از معرفی و سخنی کوتاه از ایشان دعوت کردم که در فرصتی در سالن کنفرانس  بیمارستان قلب برایمان صحبت کنند.

هر که می‌توانست دوستان و آشنایان خود را برای اولین کنفرانس ایشان پس از ورود به ایران دعوت کرد که  جمعیت آن روز بیش از حد انتظار من بود. ایشان گذشته از سخنان انقلابی مرسوم؛ دو جمله فرمودند که بدون تردید باعث تاسف و ناامیدی من شد که اگر خودم نمی‌شنیدم می‌گفتم شایعه بدگویان است !

۱-پزشکان باید کشکولی بر روی میز خود بگذارند که هر بیماری؛ هر قدر می‌خواهد بگذارد و هر که محتاج است از آن کشکول برداشت کند!

[با خود گفتم که با نابغه دکترای اقتصاد سروکار داریم!]

۲-به خانم‌ها توصیه می‌کنم که  موی سر خود را بپوشانند تا مانع پراکندگی اشعه لیزر شود!!

همه خندیدند و با ناباوری آن را شوخی پنداشتند.

۳-بعد ها ایشان در بین مردم به نام [بنی حرف] معروف  شدند که گذشت زمان این عنوان را تایید نمود و من در شگفتم که چرا هنوز مراکز خبری به این حقیقت پی نبرده‌اند و هنوز با ایشان مصاحبه‌های گوناگون دارند و ایشان هم  از فتوحات خویش به عنوان اولین رئیس جمهور حکومت اسلامی؛ و نبوغ خود؛ و کارشکنی‌های دیگران یاد می‌کنند.

ایشان شاید فرار اولین رئیس جمهور حکومت اسلامی را با آرایش زنانه و………از افتخارات خود می‌دانند.

 

گرفتاری دکتر حسین بنی صدر که نزدیک بود باعث مرگ یا بهتر بگویم قتل من شود

روزی دکتر حسین به من تلفن کرد که:

  • دکتر علی پور؛ مدتی است که در آزمایشگاه آنژیوگرافی قلب کار نکرده‌ام و بیماری دارم که نیاز به آنژیوگرافی دارد. آیا ممکن است که بیمار را به بیمارستان قلب بیاورم و در صورت لزوم به من کمک کنید؟

با کمال میل پذیرفتم.

فردای آن روز کارکنان آزمایشگاه کاتتریسم Catheterism با ترس و تشویش بسیار به من تلفن کردند که دو پاسدار به درون آزمایشگاه که محیط (استریلی Sterill) است ریخته‌اند تا دکتر حسین را ببرند.

به سرعت به آزمایشگاه آمدم. در محیط استریل و در برابر چشمان حیرت‌زده بیمار قلبی آن دو را بیرون کرده و به اتاق رختکن آوردم.

یکی از آن دو نفر با عصبانیت بسیار تفنگ کلت را از غلاف در آورد و بر گیجگاه من گذاشت و با فشاری که می‌داد گفت :

  • یه تیکه سرب حرومت می‌کنم

گفتم :

  • احمقی؛ بزن!

در این هنگام کارکنان آزمایشگاه به درون آمدند.

تفنگ غلاف شده بود و پاسدار با افسوس می‌گفت که باید کار انقلابی را تمام می‌کردم وگرنه شما همه پارتی دارید و با یک تلفن مانع کار ما می‌شوید.

این دومین باری بود که سر لوله تفنگ را بر پوست خود احساس می‌کردم! و این حادثه باعث شد که برایِ ماندن یا رفتن از ایران تصمیم بگیرم.

از قرار معلوم پدر دکتر حسین بنی صدر در آن زمان شغلی اداری داشت و یا شاید وکیل مجلس بود و به علتی که نمی‌دانم در تعقیب‌شان بودند و فکر می‌کردند که با دستیابی به فرزند؛ پدر را نیز خواهند یافت.

نمی‌دانم که چگونه نگهبانان درب ورودی بیمارستان ورود دکتر حسین را که پس از پایان رزیدنسی به ندرت؛ شاید برای  کنفرانس‌های آموزشی می‌آمد به پاسداران خبر داده بودند.

بعدها شنیدم که دکتر حسین تازه بچه دار شده بود و پدرش به اشتیاق دیدار نوه به منزل او رفته بود. پاسداران دکتر حسین را به منزلش بردند و پدر را در آنجا یافتند. تا آنجا که به یاد دارم هر دو (پدر و پسر) را مدت کوتاهی بازداشت کردند.

دکتر حسین بعدها با خنده تعریف می‌کرد که در بازجویی بدنی از او خواستند که دست‌هایش را بالا ببرد، چون بازوی لاغری داشت ساعت مچی‌اش به زیر بغلش لغزیده بود و بازجویان آن را نیافته بودند. خوشحال شده بود که در تاریکی زندان می‌توانست وقت شب و روز را تمیز بدهد!

 

قصد دارم دوستان خود را که در جریان شرايط سیاسی- اجتماعی زمان انقلاب  در ایران نبودند از برخی حوادث و تحولات آن زمان  با زبان شعر آگاه سازم.

در آغاز انقلاب که ارتش شاهنشاهی اوضاع را کنترُل می‌کرد، شاهد کشتار خیابانی بودم و برخی مجروحان را (گرچه قلبی نبودند برخلاف مقررات آن زمان) در بیمارستان قلب بستری می‌کردم و جراحان ما از هیچ تلاشی فروگذار نمی‌کردند. برخی پزشکان از شدت ناراحتی بیماران ارتشی را نمی‌پذیرفتند ولی تعدادی مثل من در خدمت همه بودند.  بر مبنای مقررات آن زمان شهیدان را به پزشکی قانونی می‌بردند و خانواده‌ شهید باید مبلغی به نام  (پول تیر) می‌پرداخت تا بتواند جنازه عزیز خود را به  بهشت زهرا ببرد. در آن زمان شعری به نام : (پول تیر) سرودم که بدون اسم من در خبرنامه دانشجو چاپ شد.

شایع بود که این قانون و رسم گرفتن پول تیر  در تظاهرات خیابانی حکومت اسلامی هم ادامه یافت؛  با کشتارهای دردآورتر از گذشته که شاید شنیده باشید و تاریخ گواه است.

و اما شعر”پولِ تیر“:  

پول تیر، از زبان یک شهید

آه ای جلاد؛ ای مزدور

                                                                          ننگت باد !

پول تیر از مادر من خواستی؟

پول تیری را که قلبم را شکافت

                                           پول تیری را که جانم را گداخت؛

چشمه چشمان مادر خشک کرد؛

                                                  زندگی در چهر پیرش رنگ باخت؟

                                           ****

پول تیر از مادر من خواستی

                                           تا که نعشم را به گورستان برد

تا که چاک پیرهن را بردَرَد

                                           تا مرا بر سینه خود اَفشَرَد                             

پول تیر از مادر من خواستی

                                         تا که گیسوی سفید خویش را

                                                 از جنون مرگ من افشان کند

تا که خون گرید ز چشم خستهاش

                                               چشم کور«عدل» را گریان کند

تا مگر چشم خدا

                        خالق افسانهای

                                                 –که کرو کور است- رنج خلق را،

                                    باز بگشاید زهم

   پرده گوشش بِدَّرَد از نفیر نالهها  

تا که این سنگ صبور

                                                                       بشکند؛ نابود گردد

کاسه صبرش که چون دریاست ؛

                                                              لبریز از سرشک خون شود

تا که ابر رحمتش

                                                                   خون بگرید؛ خون ببارد

                                                     یا از این ماتمکده ایران ما آواره گردد .

                               *****

آه ای جلاد؛ ای مزدور  شرمت باد

پول تیر از مادر من خواستی؟

از پرنده در قفس؛

از اسیر این سیه چال کثیف

                                    که کنون پر ریخته؛

                                                                   که کنون جان باخته!

هیچ بیشرمی نمیگیرد بها ی مرگ را

                                                           هیچ حیوان درنده ؛ هیچ قاتل

آه ای بیچشم و رو گستاخ

                                                           ننگ و نفرین بر تو ای جلاد؛

                                                                                ای ابلیس؛

                                                                                  ای شیاد.

                                           ***

پول تیر از مادر من خواستی؟

                                                من که عمری در عذاب؛

                                                                     من که عمری در قفس

هر نفس؛ هر لحظه؛ هر دم

                                                       در هراس از پنجه دژخیم تو !

   زیستم اما اسیر

هیچگاه از خاطرم؛

                             از خیال خستهام

                                               ره نکرد اندیشهای از پول تیر؟!

                                                           ددمنش؛ حیوان ؛ شریر

دکتر مسعود علی پور ۶/۱/۵۷

 

وزارت بهداری و اجازه خروج از ایران برای درمان

برای مدت کوتاهی وزارت بهداری به دلیلی که نمی‌دانم به بیمارانی که در ایران قابل درمان نبودند با گواهی پزشک متخصص مورد تاییدشان مبلغی (شاید حدود ۸۰۰۰ دلار) ارز دولتی می‌داد، همراه با آسان نمودن امور گذرنامه که به خارج از ایران بروند. به نظر من حتی در آن زمان این مبلغ برای بستری و درمان هیچ  بیماری؛ آسان یا دشوار کفایت نمی‌کرد. اما دشواری من؛ طبقه بندی بیماران لاعلاج و توانائی تشخیص نبود!

این داستان شده بود مانند یک مَثَلِ قدیمی “شخصی را به ده راه نمی‌دادند، سراغ خانه  کدخدا را می‌گرفت!”

بیمارستان قلب تا مدت‌ها در اختیار و در کنترُل وزارت بهداری نبود و آن را وابسته به «دانشگاه علوم پزشکی ایران» می‌دانستند. من هم که در شرایط انقلابی و به خواسته کارکنان انتخاب شده بودم هیچ اطلاعی از امور مالی نداشتم ولی یقین داشتم که آقای ماسالی مدیر بیمارستان که از ایشان یاد کردم دست از پا خطا نمی‌کند و هنوز هم بر این عقیده هستم.  بعدها که وزارت بهداری اختیارات را در دست گرفت؛ مرا قبول نداشتند چون هیچ گاه در دسته‌بندی قومی ـ مذهبی‌شان نبودم و آن‌ها با خودشان هم اختلاف سلیقه داشتند.

وزارت بهداری اسلامی گواهی تخصصی مرا برای صدور مجوز پزشکی  برای درمان خارج از ایران  قبول نداشت و می‌خواست کنترل اداری همه چیز در دست افراد معتمد و متعهد باشد. از این رو می‌دانستم که گواهی من  که در اصل دلیلی برای صدورش نداشتم بیهوده است، حال آن که بیماران به عنوان متخصص و رئیس بیمارستان به من رجوع می‌کردند و در مقابل، من نمی‌توانستم به یک یکشان توضیح بدهم که چرا نمی‌توانم خواسته‌شان را برآورده سازم.

راستی علل اصلی این متقاضیان چه بود؟

۱-یافتن راهی آسان و سریع برای خروج از ایران به هر دلیل!

۲- دست یافتن به دلار ارزان قیمت.

۳-تسهیل در امور گذرنامه

ذکر چند مثال:

۱-مردی حدود ۴۰ سالهپروندهای را آورد که می‌خواهد برای پیوند قلب به آمریکا برود.

بنا به گزارش پرونده، وی سوفل قلبی  Heart murmur داشت که یافته‌ای شایع است و در بسیاری موارد نیازی به درمان ندارد. با شرح مختصری با شرمندگی عذر خواستم. او با عصبانیت از اتاق بیرون رفت و پس از مدت کوتاهی با دشنه بزرگی وارد اتاق معاینه شد!

دنبال راه فرار بودم ولی میزم L-Shape بود و راه گریزی نداشتم! به آرامی به او نزدیک شدم تا از مقابلش فرار کنم. پیراهنش را بالا زد و کارد را بالای نافش گذشت!  در این هنگام در کناری اتاق باز شد و یکی از کارکنان که شاید متوجه تاخیر شده بود وارد گردید. بیمار در حالی که دسته کارد را می‌فشرد به طرف سالن انتظار بیرون رفت و در برابر چشمان حیرت زده بیماران فریاد زد که تو مرا کشتی، کارد را در شکمش فرو کرد و به پشت افتاد.

من فوراً به اتاق عمل تلفن کردم و خوشبختانه دکتر راستان جراح؛  تازه کارش تمام شده و هنوز در اتاق عمل بود. بیمار را روی تخت گذاشتیم. اصرار داشتم تا پیش از گذاشتن روی تخت عمل و آمادگی دکتر راستان کسی به کارد دست نزند، زیرا  نمی‌خواستم با بیرون کشیدن بی‌موقع کارد خونریزی تشدید یابد.

این حادثه بخیر گذشت! جالب این که هفته‌ی‌ بعد در آسانسور با همان شخص روبه رو شدم که برای برداشتن بخیه‌ها می‌رفت و کس دیگری در آسانسور نبود! در سکوت به هم نگاه کردیم و من در اولین فرصت از آسانسور بیرون آمدم، ولی هیچ گاه نفهمیدم که هدفش از این اقدام عجیب چه بود؟

****

۲- اول صبح در دفترم باز شد وبا شگفتی یکی از اساتید بنام دوران دانشجوییم دکتر صادق پیروز عزیزی  را دیدم.

به سرعت از جا برخاستم و به استاد سلام گفتم.

بدون این که به من نگاه کند یا جوابم را بدهد نامه‌ای را روی میزم گذاشت (به دستم نداد!) و گفت:

  • این را امضا کنید! می‌خواهم برای آنژیوگرافی به خارج بروم!

با لبخند و لحن ملایمی گفتم :

  • استاد، همین حالا ۲ نفر روی میز آنژیوگرافی هستند و ما….

استاد بدون درنگ و هیچ سخنی از اتاق خارج شد!.

من هنوز بعد از سال‌ها بدون این که گناهی برای خود متصور باشم  از خودم شرمنده‌ام که چرا نتوانستم خواسته استاد دورانِ دانشجوئی‌ام را برآورده سازم یا فرصت و امکان توضیح داشته باشم.

****

۳-روزی در درمانگاه؛  قهرمان المپیک وزنه برداری محمود نامجو، در حالی که بازوی  نوجوانی را در دست داشت وارد شد.

بیدرنگ ایستادم و سلام کردم:

بدون این که جواب سلامم را بدهد! گفت:

  • من می‌خواهم این جوان به خارج برود!

تا خواستم توضیح بدهم که اختیارات من تا چه حد است، با قهر بیرون رفتند.

****

 

۴-   نمونه جالب و شگفت انگیز! دیگر:

روزی آقائی با بسته‌ای یا بهتر بگویم ستونی از چند کتاب که به آراستگی نخ پیچی شده بود وارد دفترم شد و با خوشرویی گفت:

  • آقای دکتر؛ آقای باستانی پاریزی نویسنده‌ی خوشنام که معرف حضورتان هستند از علاقه شما به ادبیات و تاریخ خبر دارند خواستند تعدادی از آثارشان را به شما تقدیم کنند.

با شگفتی ذوق‌زده شدم و گفتم:

  • سپاسگزارم؛ من با برخی از آثار ایشان آشنا هستم. سلام مرا خدمتشان برسانید.

بسته را در گوشه اتاق گذاشت و رفت.

من آن روز تا دیروقت در بیمارستان بودم وهنگام خروج تنها چیزی که در خاطرم نبود؛ بسته کتاب‌ها بود. صبح فردا در اولین ساعت ورودم به درمانگاه همان آقا را با نامه‌ای در دست دیدم!

باز با لبخندی گفت:

  • آقای باستانی پاریزی خواستند که شما این نامه را امضا بفرمایید تا ایشان بتوانند برای درمان به خارج تشریف ببرند!

پاسخ با شرمندگی معلوم بود.

او از درمانگاه بیرون رفت و بعد از ساعتی برگشت و گفت:

  • آقا کتاب‌هایشان را می‌خواهند.!

گفتم:

  • هنوز بسته تقدیمی شما دست نخورده در گوشه اتاق است! که البته آن را برد.

****

۵- روزی آقای بنیصدر رئیس جمهور توسط دکتر حسین بنی صدر شاگرد و دستیارم، از من خواست که  برادرش را که بیمار قلبی است معاینه کنم.

در بررسی قلب ایشان مشکلی نیافتم که نیاز به سفر درمانی به خارج داشته باشد.

بعدها دریافتم که این  امر باعث رنجش رئیس جمهور شده است، زیرا هنگامی که مشکلی سیاسی برایم پیش آمده بود وقتی دوستانم از ایشان کمک خواستند! ایشان با اخم گفتند:

  • من برای اون (یعنی دکتر علی پور ) کاری نمی‌کنم!

 

 

 

 

دکتر ابراهیم یزدی، دکتر ایرج فاضل و دکتر کلانتر معتمدی

گروه اسلامی پیرو خط امام در خارج از ایران

این گروه شامل افراد گوناگونی از طبقات مختلف بود که هدفشان در دست گرفتن امور کشور بعد از پیروزی انقلاب و ورود به ایران بود. آقایان: دکتر یزدی؛ قطب زاده؛ چمران……و تعداد زیادی پزشک که آن‌ها را بهتر می‌شناسم، ولی تنها از برخی برحسب ضرورت یاد خواهم کرد. از گروه شوق‌زده اسلامی-انقلابی تعدادی به وزارت بهداری؛ برخی به بیمارستان‌ها و عده‌ای به مراکز آموزشی روی آوردند .

باید یادآور شوم که همه‌شان دانش آموخته و قابل بودند که از آن گروه آقایان دکتر کلانتر معتمدی، دکتر ایرج فاضل و دکتر محمد حسین متکلم …….را نام می‌برم که نقشی فعال در امور پزشکی- اداری و تا حدی سیاسی داشتند و از مواهب آن نیز برخوردار شدند.

تفاوت عمده این آقایان یا بهتر بگویم تمایز عمده‌شان از پزشکانِ باقی‌مانده در ایران داشتن ریش؛ برخی جای مهر بر پیشانی؛ پیراهن یقه بسته یا بدون یقه؛ و البته تکلم با قرائت و از ته حلق؛ گاه گرداندن  تسبیح؛ ذکر آیه……و یا مجموعه‌ای از تمایزات یاد شده بود. بعدها معلوم شد که عهد و  قرار نانوشته‌ای نیز داشتند که در پشتیبانی از یکدیگر کوتاهی نکنند. تعدادی از آن‌ها به دلایل گوناگون از ایران خارج شدند. ولی تا آنجا که می‌دانم در اصول دینی‌شان تغییری رخ نداد. شاید در تفسیر و تعبیر اصول و یا بی‌انصافی در تقسیم غنائم شغلی و غیره  با یکدیگر اختلاف داشتند نه در تفسیر اسلام ناب محمدی!

 

حادثه بمبگذاری و آسیب دیدن جناب آقای آیتالله خامنهای

از اتاق عمل بیمارستان به من خبر دادند که دکتر فاضل که اجازه رفتن به اتاق عمل در آن بیمارستان را نداشتند می‌خواهند بیمار خود، آیتالله خامنهای را به بیمارستان بیاورند. من از دوست جراحم شادروان دکتر رستم فردین، جراح بسیار قابل قلب و عروق که در آن زمان در بیمارستان بودند خواستم که با آشنائی کاملی که از اتاق عمل دارند به دکتر فاضل کمک کنند که چنین شد و ایشان از دانش و خبرگی جراحی دکتر رستم فردین بهره‌مند شدند.

دکتر رستم فردین که بود؟

این مرد نازنین زرتشتی بود و خبرگی ویژه‌ای در ترمیم بیماری‌های مادرزادی قلب کودکان و آسیب‌های عروقی داشتند. آشکار است که کسی نام ایشان را در رابطه با جراحی ترمیمی آسیب گسترده زیر بغل و بازوی راست آیتالله خامنهای نمی‌داند چون هیچ وقت رسانه‌ها نام ایشان را نشنیدند.

 

دوستی من با رستم فردین

هفته‌ای یکی دو بار ساعت ۴بامداد با رستم به کوهپایه‌های  شمال تهران می‌رفتیم ولی ساعت ۸- ۹ صبح  سرکارمان بودیم. دکتر فردین به خاطر زرتشتی بودن خاطرات تلخی از کودکی و نوجوانی خود داشت. دو خاطره زیر را با پوزخند تلخ برایم تعریف می‌کرد:

۱-در کودکی در روزهای بارانی وقتی می‌خواستیم وارد کلاس بشویم، آموزگار هنگام ورود شاگردان زرتشتی اعلام می‌کرد که:

  • «راه را باز کنید تا نجس نشوید

دکتر فردین  از یاد‌آوری  این خاطره رنج می‌برد.

۲-هنگام خرمن و برداشت محصول کشاورزی در روستايی در دهات اطراف یزد؛ از طرف کدخدای محل؛ ماموری می‌آمد که با دست چپ کیسه محصول، یا جزیه! را می‌گرفت و با دست راست و فحش (ای ملعون)! سیلی به گوش کشاورز زرتشتی می‌زد! (من یقین دارم و یا بهتر بگویم؛ امیدوارم که در این قرن یا روزگار چنین نباشد).

دکتر رستم با ذکر این خاطرات تردیدی نداشت که باید هرچه زودتر دو فرزند خردسالش(بابک و هومن) را از ایران اسلامی  بیرون ببرد و می‌گفت تو مسلمانی و حرف مرا نمی‌فهمی! و چه راست می‌گفت!

رستم با شتاب در تکاپوی تهیه ارز و فراهم آوردن مدارک  بود و من هنوز  نمی‌فهمیدم که چرا؟ تا این که روزی با رنگ پریده به دفتر من آمد و گفت:

  • مسعود، چه خاکی به سرم بریزم؟

بسیار نگران شدم که شاید دشواری خانوادگی برایش پیش آمده است!

از قرار، رستم پیش از آمدن به تهران و کار در بیمارستان قلب، در شیراز بود و خانه‌ای داشت که در زمان انقلاب مستاجرش آن را خالی کرده و به خارج رفته بود. از بد روزگار یک خلبان سپاه پاسداران  آن را غصب کرده  و حاضر به تخلیه نمی‌شد!

گفتم :

  • رستم تو هنوز پزشک آیت‌الله هستی که حالش رو بهبودی است؛ چرا به ایشان نمی‌گویی؟

گفت:

  • خجالت می‌کشم!

گفتم:

  • از پزشکان دیگری که مسلمان هستند کمک بگیر!

چنین شد و حادثه به خیر گذشت! دکتر فردین و خانواده‌اش به آمریکا آمدند و من تا چندین سال شاهد سخت‌کوشی او به عنوان جراح قلب در کالیفرنیا بودم.

 

تلاش من برای خروج از ایران

و آغاز ۵ سال تلاش؛ آوارگی؛ و سرانجام توفیق

شرح این داستان فرصت دیگری می‌خواهد و چون فردی و خصوصی محسوب می‌شود اصراری در بازگوئی‌اش در این زمان ندارم. فقط حکم اخراجم از بیمارستان قلب را به نظر خوانندگان می‌رسانم. تا سال‌ها از آن خبر نداشتم و سال‌های زیاد برای برگزاری کنفرانس قلب و عروق در برنامه‌های علمی‌شان که بیشتر دستیاران خودم بودند می‌رفتم و چه بسا که آگاهی از حکم اخراج نیز نمی‌توانست اثری بر عشق و علاقه من بر دستیاران و همکاران میهنم داشته باشد.

 

 

استاد دکتر کمال آرمین و شکوه از بدرفتاری حکومتگران اسلامی

اکنون به یادِ دکتر آرمین، استادِ گرانقدرم، بارِ دیگر یادی از او می‌کنم. وی برای من نامه‌ای نوشته بود که رنگ ناامیدی و نارضایتی از شرایط آن روزگار داشت. بعد از دریافتِ این نامه به دیدار استاد رفتم که پشت میکروسکوپ نشسته بودند. از حالشان پرسیدم. گزارشی را به من نشان دادند که حاکی از تنگی شدید رگ گردنشان بود. من که آشنائی با این بیماری داشتم به ایشان پیشنهاد درمان کردم ولی با ناامیدی از آنچه بر وجودشان می‌گذشت نپذیرفتند و با اطمینانی که در لبخندشان می‌دیدم  گفتند:

  • نه پسرم؛ از من گذشته است .

ای کاش اصرار می‌کردم، ولی در آن زمان به عنوان شاگردی جوان به خود اجازه ندادم.

مدتی پس از بازگشت نهائی‌ام در سال 1984  (۱۳۶۳خورشیدی) به آمریکا نامه‌ای برای استاد فرستادم و از حالشان جویا شدم. در پاسخم نامه‌ای فرستادند که گویای وضع و حالِ ایشان و و دیگر دانش‌آموختگان بنامِ کشور بود. آخرین نامه گلایه آمیز استاد آرمین این چنین بود:

 

 

[1]  – علی‌اصغر بدیع‌زادگان (زادروز ۱۳۱۹ – تیرباران ۴ خرداد ۱۳۵۱) از بنیان‌گذاران سازمان مجاهدین خلق ایران بود. وی به همراه محمد حنیف نژاد و سعید محسن، سازمان مجاهدین خلق را در سال ۱۳۴۴ بنیان‌گذاری نمود. اصغر بدیع‌زادگان در سال ۱۳۵۰ توسط ساواک شاه دستگیر گردید و در چهارم خرداد ۱۳۵۱ اعدام شد

Facebook Comments Box

دیدگاهتان را بنویسید