ره‌آورد 134/135 گفت‌وگو با حسن شهباز به میزبانی هما سرشار

Warning: Undefined array key "tie_hide_meta" in /customers/6/0/e/rahavardjournal.org/httpd.www/wp-content/themes/sahifa/framework/parts/meta-post.php on line 3 Warning: Trying to access array offset on value of type null in /customers/6/0/e/rahavardjournal.org/httpd.www/wp-content/themes/sahifa/framework/parts/meta-post.php on line 3

 

 

گفت‌وگو با “حسن شهباز” به میزبانی “هما سرشار”

 

این گفت‌وشنود در ۲۸ فوریه ۲۰۰۳میلادی در برنامه‌ی “هما سرشار” که از شبکه‌یتلویزیون جام‌جم بین‌المللی پخش می‌شد، انجام شده است.

ھما سرشاربینندگان عزیز با درود در برنامه‌ی امروز به سراغ مهمانی عزیز می‌روم. بسیار خرسندم که حسن شهباز، یکی از مشهورترین و فرهیخته‌ترین پژوهشگران ایرانی را در برنامه‌ی خود دارم که نامش برای بسیاری از شما آشناست. حسن شهباز سالیان درازی در خدمت فرهنگ و ادب و هنر ایران زندگی کرده، روزهای خود را سپری کرده، آثار بسیار بسیار ارزنده‌ای از خود به‌جا گذاشته و ما خیلی خرسندیم که این پژوهشگر و نویسنده‌ی گرامی و مترجم بسیار ارزنده‌ی ایرانی را در شهر فرشتگان با خود داریم و هر از گاهی فرصت فیض‌جویی از محضرش را در این شهر پیدا می‌کنیم.

آقای شهباز بسیار خوش آمدید به این برنامه.

حسن شهباز: متشکرم از شما که از من یاد کردید، من همیشه همان حسن شهباز هستم، نه استادم، نه دکترم، نه دانشمندم، نه هیچ. یک خدمتگزارِ کوچک فرهنگ ایران و سرافرازم در این سال‌ها، که شاید نزدیک به بیست‌و ‌دو یا سه سال باشد، “ره‌آورد” را منتشر می‌کنم، درباره‌ی ایران سخنرانی می‌کنم، عقد می‌کنم، وعظمی‌کنم، در مجالس آمریکاییان درباره‌ی ایران سخن می‌رانم. در هر حال زندگی خود را وقف ایران و نام و سرافرازی ایران کرده‌ام.

ھ. س: همه‌ی ما این را می‌دانیم آقای شهباز و از این بابت جامعه‌ی ایرانی به شما دِین عظیمی دارد، به‌ویژه برای انتشار مداوم و خستگی‌ناپذیر فصلنامه‌ی بسیار باارزش “ره‌آورد” که در مورد آن در طول برنامه مفصل صحبت خواهیم کرد. جناب شهباز، بسیاری از بینندگان برنامه‌های ماهواره‌‌ای فارسی‌زبان، که در داخل ایران هم دیده می‌شود و در اروپا نیز بسیار پر بیننده است، گروه زیادی از جوانان هستند که بسیار علاقه‌مندند تا با گذشته‌ی نه‌چندان دور خود بیشتر آشنا شوند. این جوانان، طی دو دهه و اندی گذشته این فرصت را نیافتند تا با بسیاری از صاحبان نام که در سال‌های قبل از انقلاب به فرهنگ و هنر ایران خدمت می‌کردند آشنا شوند. در این برنامه‌،من کوشش می‌کنم این چهره‌ها را به خصوص به جوانان بیننده‌ی خود از نو معرفی کنم تا با چهره‌، فعالیت‌ها و گذشته‌ی آن‌ها آشنا شوند. از سوی دیگر، امروز فرصتی است برای اهالی قلم و دوستان قدیمی‌تان تا با شما تجدید دیدار کنند. از شما خواهش می‌کنم طبق روال این برنامه، نخست کمی در مورد خودتان صحبت کنید، از چه سنی و چگونه وارد عالم ادب و هنر فارسی شدید؟

ح. ش: متشکرم که من را در شمار خدمتگزاران ادب ایران به شمار آوردید. حقیقت این است که من پنج یا شش سالم بود که شعر می‌گفتم که البته آن شعرها قابل خواندن نبود، ولی به هر حال کلام منظوم را از پنج شش سالگی آموختم. مادرم می‌دانست. من نمی‌توانستم بخوانم ولی از طریق گوش، غزلیات حافظ را از حفظ کرده بودم. شاید ۱۴ یا ۱۵ سالم بود که کتاب نوشتم – تحت تأثیر کتاب “پاردایان‌ها” میشل زواگو و “سه تفنگدارِ” الکساندر دوما. این کتاب زیر عنوان “نخجیرگاه مرگ” در پانزده‌ سالگی پایان یافت ولی پول نداشتم که آن‌ را چاپ کنم. در هفده سالگی نیز یک کتاب ترجمه کردم چون من در کالج اصفهان درس خوانده بودم.

ھ. س: در کالج آمریکایی؟

ح. ش: نه، نه. کالج اصفهان متعلق به انگلیس‌ها بود.

ھ. س: انگلیس‌ها، بله.

ح. ش: بله. گروهی از مبلغین مسیحی انگلیسی در اصفهان کالجی درست کرده بودند که از کلاس سوم ابتدایی تا متوسطه را داشت. من این بخت را پیدا کردم که از همان کلاس سوم در این کالج درس بخوانم. بنابراین، انگلیسی من نسبتاً از همان دوران کودکی خوب بود.

ھ. س: در اینجا من باید به نکته‌ای که شما به طور گذرا و اشاره‌ای از آن گذشتید، را تأکید بکنم، آن‌ هم وجود مادری فرهنگ‌دوست و فرهنگ‌پرور بوده که در این راه شما را تشویق کرده. در سالیانی که شما تحصیل می‌کردید و به دبستان و دبیرستان می‌رفتید، تعداد زنان تحصیلکرده‌ و صاحب‌قلم و صاحب‌کتاب (یعنی آنانی که می‌توانستند بخوانند و بنویسند) بسیار اندک بود و مادر شما حتماً برای آن زمان یک زن بسیار پیشرو بود.

ح. ش: بله. او صادقانه عاشق حافظ بود و مرا تشویق می‌کرد که مرتباً حافظ بخوانم، برایش فال بگیرم و او برایم معنی می‌کرد. داشتم می‌گفتم، آن کتابی را که در هفده سالگی ترجمه کرده بودم با خود به تهران آوردم. در تهران پیوندی با علامه قزوینی پیدا کردم، یعنی برادرزاده‌ی ایشان را در نوجوانی به همسری گرفتم. این خواسته‌یِ مادرم بود. من خیال داشتم به آمریکا بروم و او نمی‌خواست، من که تنها  پسرش بودم را از دست بدهد، به خصوص که بعد از جنگ سفر پُر از خطر بود.

یک روز که در خدمت علامه قزوینی بودم، دکتر قاسم غنی هم حضور داشت، در یک لحظه مناسب آن کتاب را به دکتر غنی نشان دادم. نگاهی کرد، اولین سؤالی که از من کرد را یادم نرفته، گفت: این خط خود شماست؟ گفتم: بله. گفت: چه خط زیبایی دارید، برای من باور کردنی نیست. بخشی از کتاب را خواند و گوشی تلفن را برداشت و به مرحوم مجید موقر- مدیر روزنامه‌ی “مهرِ ایران” گفت: من الان یک جوانی را پیش شما می‌فرستم، که هم کتابش را چاپ کنید و هم تشویقش کنید که برای شما چیز بنویسد. در نتیجه من از هفده – هجده سالگی پا به وادی نویسندگی گذاشتم.

ھ. س: داریم صحبت سال‌های ۱۳۱۸ – ۱۹ یا ۲۰ را می‌کنیم؟

ح. ش: اندکی بعد از ۱۳۲۰ بود. برای این که یادم است جنگ دوم جهانی به پایان رسیده بود. به هر صورت من در تهران آن کتاب را در روزنامه‌ی “مهرِ ایران”، به چاپ رساندم و گاهی هم برایشان مطلبی می‌نوشتم. رفته رفته پایم به محافل اُدَبا و نویسندگان باز شد و دیگر ترجمه و نویسندگی را رها نکردم. تا این که یک روز شادروان مسعودی و احمد شهیدی سردبیر “اطلاعات” از من دعوت کردند تا پاورقی‌نویسی برای روزنامه‌ی “اطلاعات” را، که تیراژش پایین آمده بود، قبول کنم. من در آنجا کتاب بزرگ “هوس‌های امپراطور” را شروع به ترجمه کردم. بعدها که به آمریکا سفر کردم فیلمش را هم که به اسم “کو ودیسQUO VADIS درست کرده بودند دیدم. در مدت کوتاهی نام من در روزنامه‌ی “اطلاعات”شناخته و مشهور شد.

ھ. س: صبر کنید! زود نگذریم آقای شهباز. شما بعد از این که در نشریه‌ی “مهر ایران” مطلب می‌نوشتید و نخستین کتابتان را هم آنجا چاپ کردید، به آمریکا سفر کردید؟

ح. ش: بله، آمدم به آمریکا، در وین یونیورسیتی  Wayne University در  شهر دیترویت Detroit دوره‌ی نویسندگی رادیو را می‌خواندم که برای رادیو کار کنم. تصادفاً از همان‌جا کار من به صدای آمریکا کشید و بعد در شمار نویسندگان و رؤسای صدای آمریکا، بخش فارسی درآمدم.

ھ. س: صدای آمریکا از چه سالی برنامه‌ی سخن‌پراکنی‌‌اش را در واقع به زبان فارسی آغاز کرده بود؟

ح. ش: دقیقاً یادم نیست.

ھ. س: یعنی هنگامی که شما به آنجا رفتید، شروع شده بود؟

ح. ش: بله. صدای آمریکا به فارسی برنامه پخش می‌کرد. بگذارید یک خاطره‌ تعریف کنم: یک خبرنگار آمریکایی به نام آلوین راس Alvin Ross آمده بود به ایران و مطلبی تهیه کرده بود از ایران زیر عنوان “کشور هزار فامیل” و در آن نوشته بود که این کشور در حقیقت جزو متعلقات خاندان سلطنت و هزار فامیل است. چون تمام کسانی که مشاغل مهم دارند، یک نوع وابستگی به دربار دارند. این مقاله خیلی شاه را عصبانی کرد و به آمریکایی‌ها دستور داد که یا این مسئله را جبران کنید یا من عکس‌العمل شدید نشان می‌دهم. صدای آمریکا به فعالیت برخاست و از جمله این مأموریت هم به من داده شد که مطالبی برای بهبود روابط دو کشور بنویسم. در آن زمان دکتر هنری گریدی Henry Grady سفیر آمریکا بود. به هر حال من به صدای آمریکا پیوستم و چهارده سال متمادی، مطلب برای صدای آمریکا می‌نوشتم و مقامی در آن جا داشتم.

ھ. س: در تمام این ۱۴ سال در آمریکا بودید؟

ح. ش: نه. می‌آمدم ایران و می‌رفتم. ولی بالاخره خسته شدم و آنجا را رها کردم و به رادیو ایران پیوستم و در شمار نویسندگان رادیو درآمدم. در رادیو ایران چندین برنامه داشتم، از آن جمله افتخارم این بود که هر هفته روزهای یکشنبه، کتاب‌های بزرگ فرهنگ‌ساز جهان را زیر عنوان “با آثار جاویدان ادبیات جهان آشنا شوید” معرفی می‌کردم و شادروان مولود عاطفی، گوینده‌ی برنامه آن‌ را اجرا می‌کرد.

ھ. س: همه‌ی ما این برنامه را خیلی خوب به یاد داریم. یکی از پُرشنونده‌ترین برنامه‌های رادیو بود، چون کسانی که حتی امکان یا علاقه‌ای به خواندن کتاب نداشتند، با گوش دادن به این برنامه، با کتاب‌های بزرگ ادبیات جهان آشنا می‌شدند.

ح. ش: بله. من آن موقع تلاشم این بود که جوانان ایرانی را با آثار بزرگ ادبیات دنیا آشنا کنم. گاه‌گاهی هم با دوستانی مثل مرحوم دکتر ضیاءالدین سجادی در تلویزیون بحث می‌کردم. می‌گفتم: بگذارید جوانانِ ما با آثار بزرگ دنیا آشنا بشوند. آنقدر راجع به احمد بخارایی و اثیرالدین اخسیکتی و رشید و طواط و نمی‌دانم و ابوشکور بلخی سخن نرانید. بگذارید یک کمی هم مردم با ادبیات دنیا آشنا بشوند، بلکه تحولی در بین جوانان به وجود بیاید. البته یکی دو بحث تلویزیونی من و دکتر سجادی ــ که دوستِ خوبِ من بود ــ موجب رنجش او شد، گفت: تو حرمت رئیس دانشکده‌ی ادبیات را نگه نداشتی! طوری با من صحبت می‌کنی که انگار من مخالفِم!  گفتم: نه، خواهشم این بود که جوانان را تشویق کنید تا آثار بزرگ دنیا را بخوانند.

آن زمان “بنگاه ترجمه و نشر کتاب” زیر نظر “بنیاد پهلوی” به عده‌ای از مترجمان پول می‌داد که کتاب‌های بزرگ دنیا را ترجمه کنند. البته نفس این کار خیلی خوب بود، ولی طرز عمَلش بسیار بَد. برای این که کتاب چاپ می‌شد، قیمتش گران بود، چندتایش فروش می‌رفت و بقیه‌اش می‌رفت توی انبار “بنیاد پهلوی”. بعد هم که آن مترجم بدبخت، هر کسی که بود، اگر می‌خواست بگوید «تکلیف این کتاب‌های من چه شد؟ بگذارید من این را به دیگری واگذار کنم تا چاپ دوم بکنیم!» “بنیاد پهلوی” نمی‌گذاشت. در نتیجه خیلی از این کتاب‌های بزرگ دنیا در آن زمان ترجمه شد ولی درست توزیع نشد.

یک خاطره‌یِ دیگر برایتان تعریف کنم:‌ یکی از مشکل‌ترین کتاب‌های دنیا منظومه‌ی تی. اس. الیوت T.S. Eliot به نام “Waste Land” (سرزمین بی‌حاصل) است. من برای این که ثابت کنم به زبان انگلیسی تسلط دارم و استنباط من از زبان و مخصوصاً شعر انگلیسی چیست، این کتاب را که ۴۴ سطر بیشتر نبود، در۴۴۰صفحه درآوردم. اتفاقاً این آخرین کتابی بود که “بنگاه ترجمه و نشر کتاب” برای “بنیاد پهلوی”، چاپ کرد.

من آن زمان می‌گفتم: شما که به چاپ این کتاب‌ها کمک می‌کنید، به طرز انتشارشان هم کمک کنید. برای این که شما این کتاب را چاپ می‌کنید، چندتایش فروش می‌رود، باقی‌اش را می‌برید توی انبار می‌گذارید، دیگر هم به مترجم امکان نمی‌دهید که از نو این‌ها را بیرون بیاورد.

ھ. س: حتما تعداد کتاب‌خوان کم بود!

ح. ش: کم بود، ولی عرضه‌ی کتاب هم خیلی مهم بود. بد عرضه می‌شد برای این که “بنگاه ترجمه و نشر کتاب” کتابفروشی نداشت.

عرضم این است که من آن کتاب “سرزمین بی‌حاصل” را ترجمه کردم و منتشر هم شد. امیدوارم نسخه‌ای از آن امروز پیدا شود که اگر هنوز وجود داشته باشد برای کسانی که علاقه‌مند به ترجمه هستند، جالب خواهد بود. یک صفحه‌‌ی کتاب متن انگلیسی است و یک صفحه‌اش متن فارسی، سطر به سطر و با تفسیر، برای این بود که ۴۴ بیت شعر ۴۴۰ صفحه کتاب شد. الیوت به خاطر آن جایزه‌ی نوبل ادبیات گرفت و کتاب اهمیت فراوان پیدا کرد.

بله، وقتی من به وادی مترجمان و نویسندگان پای گذاشتم، دیگر رهایش نکردم. همین‌طور تقریباً هر دو‌ یا سه سالی ک‌بار یک کتاب منتشر کردم.

ھ. س: چند کتاب ترجمه کردید آقای شهباز؟

ح. ش: شما تعجب می‌کنید اگر بگویم که امروز اسم من روی نزدیک به ۸۶ یا ۸۷ جلد کتاب – کتاب‌های ۴۰۰صفحه‌ای–است. البته این رقم شامل فصلنامه‌ی ‌”ره‌آورد” هم هست و من سرافرازی‌ام این است که بخش بزرگی از قفسه‌های کتابخانه‌ی من، که همسرم آن‌ها را تنظیم کرده، کتاب‌های خود من است.

ھ. س: می‌دانیم انتشار فصلنامه‌ی “ره‌آورد” از همان سال‌های اول انقلاب که شما به لس‌آنجلس تشریف آوردید، آغاز گردید و هر سال به طور مرتب ۴ شماره‌ی  آن منتشر شده است.

ح. ش: نه هر سال. برای این که نه پولش را داشتم، نه نویسندگان در اختیارم بودند و نه امکان توزیع داشتم. هما خانم وقتی من اولین نسخه‌ی “ره‌آورد” را درآوردم، جایی نبود که چاپش بکنم چون اصلاً چاپ فارسی نداشتیم.

ھ. س: می‌دانم در آن سال‌ها خیلی کار مشکلی بود.

ح. ش: جالب است برای شما بگویم که من بدون دیناری پول وارد آمریکا شدم. از دست آشپز منزلم که ده سال به او نیکی کرده بودم. او جزو سردسته‌ی پاسدارها شد و چه بلاهایی سر من آورد، بماند. به هر حال وقتی آمدم به آمریکا، دوستانم از من دعوت کردند که مدتی در این ایالت و این شهر بمانم. البته یاد یکی از آن‌ها، نادر صالح بخیر، همچنین غفور میرزایی، حسین زاهدی. این‌ها مدت چند ماه خرج من را تأمین کردند که من اینجا بمانم؛ یعنی در شهر لُس‌آنجلس. اولین کاری که کردم، رفتم به یو.سی.ال.ای UCLA و کتاب‌هایی را که از دوستان گرفته بودم آنجا گذاشتم و در شمار مُدَرِسان دانشگاه کالیفرنیا درآمدم. دومین کاری که کردم، بلافاصله شروع کردم به اجرای مراسم عقد ایرانی اسلامی با زبان سعدی و حافظ، نه با زبان آخوندی. سومین کاری که کردم، این بود که یک دفتر باز کردم برای ترجمه‌ی اسناد و مدارک مشکل…

ھ. س: دفتر ثبت اسناد باز کردید؟

ح. ش: بله. در هر صورت تمام این‌ها به من امکان داد که به هدف خودم، که انتشار یک فصلنامه‌ی جالب باشد برسم. اجازه بدهید این نکته را هم یادآور شوم که در گذشته هر وقت مطلبی می‌نوشتم، سانسور، پدرِ مطلب من را درمی‌آورد. هر مطلبی که می‌‌نوشتم یا به گوشه عبای یک آخوند برمی‌خورد یا به گوشه قبای دولت یا حکومت. در نتیجه مطلب بنده آنچنان سانسور می‌شد که من خودم نمی‌دانستم که این همان مطلب من است یا نه؟ آرزو داشتم یک روز، در یک سرزمین، نشریه‌ای به زبان فارسی منتشر کنم که آخوند و مأمور سانسور و این‌ها بالای سر من نباشند تا هرچه دلم می‌خواهد بنویسم چون همیشه در من یک آزاد اندیشی بوده و هست. به همین دلیل هم عنوان “ره‌آورد” را “نامه‌ی آزاداندیشان ایران” گذاشتم. می‌دانید که امروز که شصت‌و‌یکمین شماره‌ی “ره‌آورد” در ۴۰۰ صفحه زیر چاپ است، یک کلمه پرخاشگری در آن نیست.

ھ. س: این که شماره‌ی شصت و یکم “ره‌آورد” که به همت حسن شهباز در لُس‌آنجلس درمی‌آید برای ما جای خوشحالی است. هر بار هم مجموعه‌ای در حدود چهارصد و اندی صفحه که غالباً نامداران، مشاهیر، نویسندگان، شُعرا، ادیبان و پژوهشگران ایرانی در آن قلم می‌زنند و نکاتی می‌نویسند، شما هم آن‌ها‌ را ثبت می‌کنید که در نتیجه “ره‌آورد” را علاوه بر فصلنامه به یک کتاب مرجع تبدیل کرده است. یعنی اگر شما بخواهید درباره‌ی تاریخ مطبوعات ایران (کار فوق‌العاده با ارزش اسماعیل جسیم)، تاریخچه‌ی پول، مسائل اقتصادی، مسائل فرهنگی، زندگینامه‌ی مشاهیر در آن می‌توانید بخوانید. حتی آموزش‌های سیاسی هم در “ره‌آورد” داده می‌شود، چون تجزیه ‌و تحلیل بی‌طرفانه در مورد مسائل سیاسی روز را در آن می‌بینیم.

ح. ش: دقیقاً همین‌ طور است. یعنی افتخار من این است که جمعی را در آن جا گرد آوردم که هر کدام در زمینه‌ی خودشان بی‌نظیرند. حتی وزرا و ناموران گذشته هم دعوت می‌شوند. مثلاً در همین شماره‌ای که تازه منتشر می‌شود، از آقای دکتر جمشید آموزگار -نخست‌وزیر پیشین – مقاله دارم، از دکتر جهانگیر آموزگار اقتصاددان مشهور و خیلی شخصیت‌های مهم دیگر. یکی دیگر از دوستان خیلی نزدیک من، همان طور که می‌دانید، احسان یارشاطر است که همیشه پشتیبان من در این راه بوده و من را تشویق کرده است.

ھ. س: می‌دانم که شعرای ایرانی هم نخستین اشعار چاپ نشده‌‌شان را به “ره‌آورد” می‌دهند و خوشحالم ی‌شوند که این اشعار در “ره‌آورد” چاپ شود. برای این که “ره‌آورد” در کتابخانه‌ها و در دانشگاه‌های معتبر، در مراکز آموزشی، و در سراسر آمریکا و اروپا توزیع می‌شود و در دسترس همگان است. من “ره‌آورد” را مجموعه‌ای می‌‌دانم که تاریخ زندگی معاصر ایرانیان در خارج از کشور را ثبت و ضبط کرده و یکی از معتبرترین کارهایی است که ظرف بیست سال بعد از انقلاب در خارج از کشور انجام شده است. به شما تبریک می‌گویم.

ح. ش: خیلی متشکرم از داوری شما. من هم عقیده دارم که اگر تاریخ‌نگاری بخواهد در مورد این دوران بعد از انقلاب بنویسد، بدون این شصت و چند جلد “ره‌آورد” نمی‌تواند بنویسد. چون بسیاری از ناموران ایران، کسانی که صاحب مشاغل مهم در حکومت گذشته بودند یا در اجتماع مقام داشتند، علل این انقلاب و آنچه که بر سر ملّت ایران آمد را در “ره‌آورد” بیان کرده‌اند. اسراری در “ره‌آورد” فاش شده که اصلاً بعضی‌هایش حیرت‌آور است.

ھ. س: نکته‌ی دیگری که می‌خواستم توضیح بدهم این که اگر پژوهشگری مطلبی در مورد یک رویداد سیاسی یا تاریخی ایران می‌نویسد، به دلیل این که خود شما به عنوان سردبیر و ناشر “ره‌آورد” آنقدر امکان آزاد اندیشی را به دیگران می‌دهید که اگر مقاله‌ی دیگر در تذکر آن مقاله، یا در تصحیح اشتباهات آن یا ردّ آن برای شما بیاید، در شماره‌ی بعد “ره‌آورد” چاپش می‌کنید. این خیلی مهم است. در این مورد هم توضیح بدهید.

ح. ش: بله. بارها شده که حتی در یک شماره، دو مقاله چاپ کرده‌ام که یکی به طرفداری از یک موضوع و دومی به مخالفت و رد نظرِ اولی بوده است و من با اجازه‌ی اولی، دومی را هم چاپ کردم، در حالی که خیلی مواقع دومی را نگه می‌داشتم برای شماره‌ی بعد. خوشحالم همان طوری که فرمودید، “ره‌آورد” تریبونی‌ است که در آنجا آشنایان به تاریخ ایران، فرهنگ ایران، دانشوران، فرهیختگان می‌آیند حرف‌هایشان را می‌زنند و دیگران گاهی رد می‌کنند و گاه تأیید.

ھ. س: یکی از شیوه‌های رایج ادبیات فارسی، مناظره است. مناظره‌ی ادبی بین افرادی که صاحب‌نظر هستند. می‌دانم که شما در “ره‌آورد” هم این شیوه را دارید. بارها دیدیم که دو ادیب، دو صاحب‌قلم یا دو شاعر با همدیگر در زمینه‌ای مناظره کردند که گاه چهار تا پنج شماره‌ی “ره‌آورد” پاسخ این به آن دیگری بوده است.

ح. ش: بله. حتی یک موضوع دیگر، که اخوانیات است، اخوانیات در اصطلاح اُدَبا، یعنی این که شاعری شعری می‌گوید، شاعر دیگری با همان قافیه شعر دیگری می‌گوید در تحسین یا ردّ آن. این در گذشته بین اُدبا و سخنوران ‌معمول بود. در “ره‌آورد” هم از این اخوانیات وجود دارد که گاه بنده‌ی ناچیز شعری را از کسی خواندم، ردّ کردم یا دیگری در ردّ یا ستایش منظومه‌ی بنده چیزی نوشته. به هر صورت “ره‌آورد” الان مجموعه‌ای شده که درباره‌ی هر موضوعی که مربوط به فرهنگ ایران باشد، مطلب دارد.

این را هم عرض کنم که پاره‌ای از مسائل “ره‌آورد” در همین آمریکا سروصدا راه انداخته است. برای مثال: یکی از همکاران عزیز من آقای حسن آذین‌فر است که راجع به تاریخ پولی ایران می‌نویسد. در یکی از مقالاتش نوشته بود که ژنرال هایزر General Huyser  گفته بود که ما زمان انقلاب به ایران آمدیم و اسکناس آوردیم و چاپ کردیم. حسن آذین‌فر با سند ثابت کرده بود که ژنرال هایزر بی‌خود گفته است. یک ژنرال چهار ستاره‌ی آمریکایی مقام والا و مسئولی دارد و اصلا چنین چیزی درست نیست و اسکناس هم چاپ نکرده‌اند. این اسکناس‌ها در انگلستان بوده که با هواپیما به ایران آورده‌اند. بعد از انتشار مقاله‌ی آذین‌فر، پنتاگون و وزارت خارجه آمریکا به تلاش افتادند که یک‌ جوری اشتباه ژنرال آمریکایی را تصحیح و ماست‌مالی کنند.

غرضم این است که از هر شماره‌ی “ره‌آورد” که در می‌آید، دانشگاه‌های معتبری مثل هاروارد Harvard  فوری ترتیب ترجمه‌ی بعضی از مقالاتش را می‌دهند. این را هم در پرانتز خدمتتان بگویم که من همیشه آرزو داشتم “ره‌آورد” یک فصل هم به زبان انگلیسی داشته باشد. اما هیچ وقت آنقدر پول نداشتم که بتوانم اولاً بر صفحاتش بیفزایم، ثانیاً به مترجمان درجه اول، پول بدهم که پاره‌ای از مقالات را به زبان انگلیسی برگردانند تا “ره‌آورد” یک مجموعه‌ی فارسی/انگلیسی باشد.

ھ. س: البته من پاسخ سؤالی را که می‌خواهم از شما بکنم، می‌دانم، ولی دلم می‌خواهد که این در مصاحبه‌ی امروز هم مطرح بشود. آیا هیچ سازمان، یا دولت یا مؤسسه‌‌ای از نظر مالی به “ره‌آورد” کمک می‌کند؟

ح. ش: به هیچوجه. نه‌ کمک مالی و نه‌ کمک چاپی. حسن شهبازی که در خدمت شما نشسته، افتخارش این است که در تمام سال‌های عمرش، تنها بوده. البته گیتی، دخترم، دختر فاضلی است و خیلی در ویراستاری مقالات به من کمک کرده، همسرم شعله و دوستان عزیز گرانقدرم. ولی هیچ کس کمک مالی به من نکرده. هیچ کس با من نیامده به چاپخانه‌ی دوردست در شهر آناهایم Anaheim بالا سر آن حضرات. می‌دانید چاپ کتاب یا مجله‌ای مثل “ره‌آورد” برای چاپخانه‌‌ی بزرگ آمریکایی که هزاران کتاب را تُند و تُند چاپ می‌کند، کار دشواری است. تمام این کارها را من خودم به تنهایی کردم. یکی از افتخارتم این است که از روز اوّل که شماره‌ی یک “ره‌آورد” در آمد، من این‌ها را به کول می‌کشیدم و به پستخانه می‌بردم، می‌ایستادم توی صف، همین امروز هم باز، بسته‌های پستی را خودم می‌برم و به پستخانه تحویل می‌دهم.

ھ. س: این را من که از نزدیک شاهدم و می‌دانم که حسن شهباز چه کوششی و چه فعالیتی می‌کند برای این که “ره‌آورد” را به درستی، به موقع و در زمانی که لازم است، به دستِ کسانی که آبونه هستند برساند.

اجازه بدهید این نکته را هم بگویم که حسن شهباز در هشتمین دهه‌ی زندگی‌اش، همچنان با انرژی، با توان و با کوششی خستگی‌ناپذیر به دنبال این است که شماره‌ی بعدی “ره‌آورد” را در آورد، شماره‌ای پُر بار و پُر از نوشته‌ها و نکات خواندنی، به یاد ماندنی و نگه ‌داشتنی. امید و آرزوی ما این است که خداوند به شما عمر پُر بار و پُر عزّت و فراوان بدهد تا ما شماره‌های بعدی، شماره‌ی صد و بیستم “ره‌آورد” را هم و با وجود خودتان و با مدیریت و سردبیری خودتان ببینیم – یا در ایران یا در اینجا آنگونه که خود شما می‌خواهید، یعنی بدون تیغ سانسور آخوند و عمامه‌دار و غیر عمامه‌دار که بگوید چه بنویس، یا چه ننویس.

ح. ش: وقتی من آمدم اینجا، گذاشتم هر آنچه را که داشتم: آن خانه‌ای که من با خون جگر سال‌های متمادی ساخته بودم. وقتی دوستان می‌آمدند خانه‌ی من، در خیابان پهلوی- قبادیان، می‌دانستند که خشت این خانه، یک صفحه‌ی ترجمه یا تألیف من است، هر ستونش یک کتاب من است که بالاخره باعث شده که این خانه پُر از کتاب باشد و آشیانه‌ای برای حسن شهباز. خانه را گرفتند، همه را گرفتند، همه را به یغما بردند…

ھ. س: می‌دانم یک کتابخانه‌ی بسیار عظیم در ایران داشتید.

ح. ش: افتخار من یک موقع این بود که این کتاب‌ها که با چه خون جگری تهیه کرده‌ام. همه بر باد رفت، با وجود این، وقتی آمدم اینجا، بدون یک عدد از آن کتاب‌ها، بدون یک عدد از قلم خودنویس‌ها، که کلکسیونش را داشتم، دوباره شروع کردم. از نو و در آغاز کهنسالی، مثل کاری که در ۱۴ یا ۱۵ سالگی کردم، از نو شروع کردم. نگفتم دیر است، هیچوقت دیر نیست.

هیچوقت از بهر کار خوب کردن دیر نیست         رحم اگر بر ما نکردی تا کنون اکنون بکن

ھ. س: همین انرژی و همین طرز فکر و همین مثبت‌ اندیشی و اتکای به خود باعث شده که شما بتوانید این بیست سال را همچنان سر پا باشید و در هشتادمین سال زندگی‌تان که چند ماه پیش دوستان و یارانتان به بزرگداشت شما نشستند، همچنان شصت‌ساله به نظر بیایید.

ح. ش:

هر چند پیر  و خسته‌ دل و ناتوان شدم                              هر دم که یاد روی تو کردم جوان شدم

شکر خدا کـه هرچه طلـب کـردم از خـدا                          در منتهـای مطلبِ خـود کـامــران شـدم

من معتقدم که خداوند یار و یاور کسانی است که واقعاً از صمیم دل یاری او را می‌خواهند و تلاش می‌کنند. حرکت کن، برو جلو، خداوند یار و یاور توست. من هیچ وقت در تمام عمرم، به یاد نمی‌آورم یک جا ایستاده باشم، هرگز. من یک مجموعه‌‌ی شعر منتشر کردم و شاید بی‌مناسبت نباشد یک‌ یا دو تا از آن‌ها را برایتان بخوانم.

ھ. س: بله. حتماً ولی هنوز به قسمت شعر نرسیده‌ایم. می‌خواهم از هوش و حافظه‌ی غریب شما هم حرف بزنم. شما چند هزار بیت شعر از حفظ دارید؟

ح. ش: خیلی شعر می‌دانم، ولی این هنر من نیست. من خیال می‌کنم که خداوند به من عنایت فرموده و حافظه‌ای داده که هر شعر زیبایی را که از دوران طفولیت -آن موقعی که البته می‌فهمیدم و خود را می‌شناختم- بر دلم می‌نشست، خودبه‌خود در حافظه‌ی من ضبط می‌شد. یعنی الان من اگر به مناسبتی بخواهم شعر بخوانم، گاهی منظومه‌های طولانی مثلاً مثل ترجیع‌بندِ هاتف اصفهانی، یا شعرهای طولانی شهریار… بسیاری از غزلیات حافظ را حفظ هستم و تمام این‌ها به خاطر آن شوقی است که در دل من بود.

از طرفی این را باید متذکر بشوم که هیچ شعری را تا دقیقاً نمی‌فهمیدم و تا مطمئن نبودم که درست می‌خوانم بازخوانی نمی‌کردم. من اجازه می‌‌خواهم جسارتاً به بعضی از نازنین‌هایی که شعری را حفظ می‌کنند، بگویم محض رضای خدا، این شعری را که به خاطر می‌سپارید با یک استاد شعر شناس در میان بگذارید. شعر فارسی به گونه‌ای است که اگر شما اِعراب یکی از ابیات را پَس و پیش بخوانید، معنی‌اش عوض می‌شود. این گناهی است نابخشودنی که من شعر حافظ را که متعلق به این عارف بزرگ و این سخنور عالیقدر زبان فارسی است، به خاطر بسپارم و به غلط بخوانم.

ھ. س: آقای حسن شهباز، پژوهشگر و نویسنده و مترجم نامی ایرانی، کتاب دیگری دارند به نام “غرور و مصیبت”. این کتاب در واقع برگ‌هایی از دفتر زندگی حسن شهباز است و یکی از زیباترین جلوه‌های خاطره‌ نویسی یک نویسنده درباره‌ی زندگی و عشق. حسن شهباز بیش از همه با عشق آشناست و در مورد عشق گفته و نوشته و سروده. کتاب “غرور و مصیبت” زیباترین مجموعه‌ی اشعار است که درباره‌ی عشق جمع‌آوری شده است؛ چه اشعاری که خود حسن شهباز گفته و چه اشعاری که دیگر شعرای مشهور ایرانی در مورد عشق سروده‌اند.

در پی آن، کتاب دیگری از حسن شهباز در لُس‌آنجلس چاپ شده، که مجموعه‌ی اشعارش به نام “با گام‌های خسته در دشت‌های دور”. می‌خواستم از شما خواهش کنم که یکی‌ دو قطعه از این شعرهای زیبای مجموعه‌تان را برای ما دوستان بخوانید آقای حسن شهباز.

ح. ش: به کار بردن واژه‌ی زیبا شاید تطبیق نکند، ولی با کمال میل. نمی‌دانم، شاید نزدیک به صد قطعه شعر گفته‌ام که تعدادی از آن‌ها چاپ شده و تعدادی هم نشده است.

ھ. س: یکی از زیباترین اشعارتان، شعری است که برای مزارتان ساختید، آن را برایمان بخوانید.

ح. ش: بسیار خوب، چشم. گفتم که:

 

گر گذارت روزگاری سوی گورستان فتاد

بر مزارم گریه و زاری مکن

اشک بی‌حاصل مریز، من در آن گودال خاکی نیستم

گور من از من تهی‌ست

بهر یار زنده غمخواری مکن

سر به سوی آسمان کن، مهر رخشان را ببین

در سکوت شامگاهان، ماه تابان را ببین

بر فراز کشتزاران، ابر گریان را ببین

در کنار جویباران، سرو رقصان را ببین

در میان شاخساران، مرغ خندان را ببین

تارک اورنگِ گیتی، نور یزدان را ببین.

من همان تابنده مِهرم،

پرتو رخشانِ ماهم،

قامت رقصانِ سروم،

مرغِ شادِ نغمه‌ خوانم،

چلچراغِ کهکشانم.

گر گذارت روزگاری سوی گورستان فتاد

بر مزارم گریه و زاری مکن

چشم دل بگشا، مرا در درگه جانان ببین

ساکنِ منزلگه یزدان ببین

ذره‌ام در ذات هستی، تا ابد پاینده‌ام

پرتو خورشیدِ عشقم، جاودان تابنده‌ام.

ھ. س: چه شعر زیبایی. شما یکی از معدود کسانی هستید که در لُس‌انجلس و در آمریکا به عنوان حافظ‌شناس شهرت دارند. کسانی که مشکلی با اشعار حافظ دارند، می‌دانند که باید به حسن شهباز مراجعه کنند تا گره‌ی مشکلشان را باز کند، از حافظ برایشان بگوید و معنی کند.  کلیدهای کلام حافظ در دستان شماست، کلید این قفل بسیار پیچیده. می‌دانم که تقریباً تمام غزلیات حافظ را شما حفظ هستید. یکی از غزلیات حافظ که بیش از بقیه به دلتان می‌چسبد را برایمان بخوانید.

ح. ش: بله، البته انتخاب کار دشواری است و اینکه بگویم این غزل بهتر از آن غزل است.

ھ. س: نه، آن غزلی که بیشتر به دلتان می‌چسبد.

ح. ش: آن غزلی که بیشتر به دل من می‌چسبد، غزلی‌‌ست که بدون تردید حافظ در دوران کهنسالی زندگیش سروده.

می‌دانید که حافظ سه‌- چهار دوره‌ی مشخص در زندگی داشت، در نوجوانی یک مسلمان معتقد بود و مؤمن. بعداً به صوفیگری پیوست و چون از صوفیان جز ریاکاری ندید، راهش را جدا کرد و رفت به افرادی که پای به طریقت نهاده بودند، پیوست. سپس متأسفانه آنقدر نابرابری در زندگی دید که حتی از خدا هم روی برگرداند و رفت و به مکتب خیام پیوست. این است که دشوار بتوانم بگویم کدام یکی از غزلیات حافظ بهتر است. ولی از نظر من یکی از زیباترین، والاترین، پُر معنی‌ترین غزلیات حافظ شیراز، این غزل است که:

سال‌ها دل طلب جام جم از  ما می‌کرد              آنچه خود داشت ز  بیگانه تمنّا می‌کرد

جام جم، آن جامی بوده است که در افسانه‌ها و اسطوره‌ها آمده است که وقتی کسی داشت و به آن نگاه می‌کرد، تمام جهانِ هستی و گذشته و آینده را می‌دید. او قلب انسان را، خود را همان جام جم می‌داند و می‌گوید: ای انسان درمانده، تو خودت جام جم داری، در سینه‌ات هست، چرا این‌ور و آن‌ور می‌روی؟

گوهری کَز صدفِ کون و مکان بیرون بود    طلـب از گمشـدگــان لبِ دریــا می‌کـرد

مشکـل خویش برِ پیـر مغـان بردم دوش –   کــو بــه تأیید نظـر، حـل معمـا می‌کـرد

دیدمش خرم و خندان قـدحِ باده به دست   – ونـدر آن آینه صد گونه تماشـا می‌کرد

همه‌ی اندیشه‌وران عارفِ ما، یک مرشد داشتند، مرشدِ حافظ خودش بود، قلبش بود. حافظ همه چیز را در وجود خودش متجلّی می‌دید و از خودش می‌خواست. اگر شعرهای خواجه را بخوانید می‌بینید که همه جا خطاب به خودش است. حتی به خودش می‌گوید:

نصیب ماست بهشت، ای خدا شناس برو     – که مستحق کرامت، گناهکارانند.

حافظ در این غزل می‌گوید تو همه چیز را داشتی. تو دنبال چه هستی!

این باده، می‌تواند معرفت راز باشه، می‌تواند باده‌ی عشق باشد.

این را هم بگویم که با وجود این که در غزلیات خواجه، همه جا شراب و می و باده به زیباترین وجهی توصیف شده است، به گونه‌ای که اگر شما یک متخصص شراب‌خواری یا شراب‌سازی را بیاورید، نمی‌تواند بگوید “باده‌ی گلرنگِ تلخِ تیز خوش‌خوارِ سبُک” چیست. با وجود این که خواجه شراب را می‌شناخته ولی به عقیده‌ی من هرگز لب به باده نیالوده است.

مستی عشق نیست در سر تو                 رو که تو مستِ جامِ انگوری

در جای دیگری می‌گوید:

“دیدمش خرم و خندان قدحِ باده به دست”،

این باده، باده‌ی عشق است. کدام عشق؟ آن عشقی که در آغاز غزل حافظ به خداوند می‌گوید:

در ازل پــرتـــو حُسنـت ز  تجلّـــی دَم زد    –  عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

ازل یعنی ابدیتِ آغازین، آن موقعی که زمان نبود و زمان از آن لحظه آغاز شد؛ یعنی جمال ملکوت وقتی پدیدار شد، در آن زمان که جز خدا هیچ نبود و در این جهان هستی هم هیچ نبود و این آفریدگار بود که همه چیز را آفرید، عشق پیدا شد. پس ما همه مولود عشقیم: «عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد». در حقیقت این عشق است که می‌تواند شما را به او نزدیک کند. و دنباله‌ی غزل:

دیدمش خرم و خندان قـدحِ باده به دست           ونـدر آن آینه صد گونه تماشـا می‌کرد

گفتم این جام جهان‌بین به تو کِی داد حکیم؟      گفت آن روز که این گنبد مینـا می‌کرد

بی‌دلی در همـه احــوال خــدا با او بـود       –     او نمی‌دیـدش و از  دور  خـدایـا می‌کرد

خدا در قلب شماست، در قلب من است. مفهوم این جمله‌ی من چیست؟ مفهوم این جمله این است که ما همگی‌ بارقه‌ای از آن نورالانوار هستیم، ذره‌‌ای از آن بیکرانگی هستیم، قطره‌ای از آن اقیانوس بی‌پایانیم.

اجازه بدهید این جمله را بگویم و اگر سؤال دیگری داشتید، با کمال افتخار جواب بدهم: آیا معتقدیم که در این جهان، غیر از یک خدا، قبل از خدای ما، خدایان دیگری هم بودند که آفرینندگی می‌کردند؟ مسلماً نه؛ یعنی اگر ما به وجود خدایی معتقدیم، باید بگوییم: بله، خدایی بوده، در آن زمان هیچ نبود و این خدا این جهان هستی را آفرید.

سؤال من این است که اگر هیچ نبود، غیر از خدا، خدا چگونه و با چه دنیا را آفرید؟ مصالح ساختمانی خدا برای ساختن این دنیا و من و شما چه بود؟ ذات وجود خودش بود که در حقیقت همان عشق است.

ھ. س: یک دفعه‌ احساس کردم پانزده سال پیش است و من در کلاس شما در دانشگاه یوسی‌ال‌ای نشسته‌ام، کلاس حافظ‌‌‌شناسی و شما همچنان دارید به ما درس می‌دهید.

ح. ش: همان موقع مجذوب زیبایی و شخصیت شما شدم، من نمی‌دانم چطوری می‌توانستم با دیدن شما، درس بدهم.

ھ. س: نظر لطف شماست.

ح. ش: خلاصه این که همین خداوند ما را از خودش آفرید.

آنـان کــه طلبکــــارِ خــداییـد، خود آییـد     بیـرون ز شمـا نیست، شمایید شمایید

چیزی که نکردید گم از بهر چه جویید؟        وندر طلب گم‌نشده بهر چرایید،چرایید؟

ببینید، اهمیتی که سخنان مولانا دارد، حافظ دارد، مقام انسانی را بالا می‌برند، چرا اینقدر خود را حقیر و پَست می‌انگاری؟

تو ای بلنـد نظـر شـاهبـازِ سـدره‌ نشیــن –     نشیمنِ تو نه این کُنـج محنت‌آباد است

تو را ز کنگـره‌ عـرش می‌زنند صفیـر –            ندانمت که در این دامگه چه افتاد است

چرا این جا افتادی! برخیز! آن‌هایی که منکر حافظ‌ و عرفان ما هستند، متوجه نیستند، نمی‌‌فهمند. اگر شعرهای حافظ را می‌فهمیدند، می‌دیدند که عارفان ما، به‌خصوص مولانا جلال‌الدین محمد چه می‌گویند.، مثلاً مولانا جلال‌الدین محمد در مورد می، می‌گوید:

باده از مـا مســت شـد، نـی مــا از او  –   قالب از  مـا هست شد، نـی ما از  او

باده در جوشش، گدایِ جوشِ ماست  –    چرخ در  گردش، اسیرِ  هوش ماست

هر کسی از خدا چیزی طلب می‌کند. خدا به من پول بده، خدا به من سلامتی بده، خدا به من عشق بده… آنوقت می‌دانید مولوی از خدا چی می‌خواست؟

ای خــدا، ای خالـق بی‌چون و چنــد      –  کز تــو بر پا گشته این چـرخ بلند

قطـره‌ی دانش کـه بخشیــدی ز پیـش  –   متصـل گردان به دریاهای خویش

یعنی مرا مثل خودت آگاه بساز، آن جام جمی را که حافظ اشاره می‌کند- که قلبش است‌ــ به من بده تا من…

ھ. س: ولی همه که نمی‌توانند به مقام مولانا و حافظ برسند؟

ح. ش: برخیز! می‌رسی.

ھ. س: می‌رسیم؟

ح. ش: بله. برخیز!

ھ. س: به هر انسانی تواناییش داده شده؟ گمان نمی‌کنم برای این که کسی رهرو این راه بشود، باید خیلی توانایی داشته باشد.

ح. ش: اجازه بدهید. شما داستان هفت منزل عشق را که می‌دانید.

ھ. س: بله. به همین دلیل می‌گویم که خیلی‌ها در همان منزل اول می‌مانند، در جا می‌زنند.

ح. ش: لازم است اینجا اشاره کنم این هفت شهر عشق: طلب، عشق، معرفت، استغناء، وحدت، فقر و فناست. هنگامی که شما می‌خواهید سالک طریقت حق بشوید، اولین شرطی که باید با تمام وجود بخواهید اینکه بخواهید یک راه دشوار را طی کنید، باید خودتان را آماده بسازید. چون این راه طولانی پُر رنج را خیلی‌ها رفتند و ماندند. تحمل کنید. اول طلبِ. بعد که وارد شدی، آنوقت عشق پیدا می‌شود و عاشق می‌شوی. عاشق که شدی دیگر همه‌ی دنیا از آن توست.اتفاقاً من این هفت شهر عشق را در یک غزل آورده‌‌ام، اجازه می‌دهید آن را بخوانم؟ وقت داریم؟

ھ. س:بله. وقت داریم، ما را به عوالمی دیگر بردید که نباید از آن بیرون بیاییم. بفرمایید.

ح. ش: گفتم:

آمدم تا جان خود ای دوست قربانت کنم
آمدم تا تاج شاهی بخشمت از مُلک عشق
آمدم تا سر نهم بر دامنت گوهرفشان
آمدم چون یوسف گمگشته بی‌تاب از فراق
آمدم پروانه‌سان تا گِرد رخسارت شبی
آمدم چون پوپک فرخنده‌پی از کوی دوست
آمدم تا پا نهی در شهر جانبازان عشق
آمدم تا بر تو بنمایم فریبِ عقل خام
آمدم تا محو نورِ جذبه‌ی وحدت شوی
آمدم آتش زنم بر خرمنِ پندار تو
  با نثار عشق خود محبوب جانانت کنم
سرور دلدادگان سلطان خوبانت کنم
با سرشک دیده‌ام پاکیزه دامانت کنم
تا در آغوشت فشارم پیر کنعانت کنم
جان گدازم شعله شمع فروزانت کنم
تا مگر همصحبت مرغ سلیمانت کنم
چون غباری در دل امواج طوفانت کنم
در کمال معرفت، دانای نادانت کنم
ذره‌ای از پرتو رخسارِ یزدانت کنم
تا مقیمِ بارگاهِ عشقِ انسانت کنم

دوستِ دانشمندم، این هفت شهر عشق را تا طی نکنی، به آن وادی نمی‌رسی. به این نازنین جوانان، به این دوستان عزیزم چگونه حالی کنم که تا آماده‌ی قبول رنج و زحمت و دشواری راه نشوند، نمی‌توانند به مقصد برسند. موفقیت آسان به دست نمی‌آید. بگذارید یک نمونه‌ی کوچک بیان کنم. سی سال متمادی یک زن و شوهر در یک سردابه‌ای در پاریس، ماده‌ای را جوشاندند…

ھ. س: مادام کوری Marie Curie و پیِر کوریPierre Curie   را می‌گویید؟

ح. ش: بله. مادام کوری و پیر کوری، بله. سی سال کار کردند تا به رادیوم دست یافتند. ما هنوز یک هفته راه را طی نکرده، می‌خواهیم به مقصد برسیم! نمی‌شود.

ھ. س: نه که نمی‌شود. همان‌ طوری که قبلاً گفتم جَنَم خاصی می‌خواهد تا کسانی توانایی‌اش را داشته باشند که رنج این راه طولانی را طی کنند، چه در عرفان، چه در علم، چه در سیاست. در هر راهی، تحمل کردن و رفتن، کار هر کس نیست.

ح. ش: عزم است، تصمیم است. اراده و همّت است. قربانت بروم، از جا بلند شو، برخیز! وقتی برخاستی، شروع کن به رفتن و دیگر نایست.

هما خانم، خدا شاهد است، به جان حسن شهباز، در تمام سال‌های زندگانیم، عقیده داشتم که یک لحظه نباید متوقف باشم. برای این که این عمر دیگر برنمی‌گردد. من یک بار به دنیا آمده‌ام. هیچ چیز در این دنیا گرانبهاتر از آن عمری نیست که ما امروز در اختیار داریم و رایگان خرجش می‌کنیم. بنابراین برخیز! هنگامی که تصمیم‌ات را گرفتی، بلند شو و راه بیفت و برو. اگر راه بیفتی می‌بینی که آن چیزی که انتظار داری پیش پایت افتاده است.

ھ. س: بسیار خوب. این هم از کلاس درس اخلاق آقای حسن شهباز و درس زندگی.

من اصلاً می‌خواستم یک سؤال دیگر را مطرح کنم، چون دلم نمی‌آید بدون اینکه پاسخ این پرسش را از شما بگیرم، بگذرم.

با توجه به این همه ارادتی که شما به حافظ و مولانا دارید، به اشعار متقدمین دارید، می‌دانم که اشعار شعرای نوسرا، شعر نو، و شعرای معاصر را نیز، هم بسیار خوب می‌شناسید. هم آن‌ها را می‌خوانید و هم قبول دارید و می‌پذیرید. می‌دانم که اغلب اشعار سهراب سپهری و فروغ فرخزاد را در حافظه دارید، اشعار نادرپور را خیلی خوب می‌شناسید. با او که  نشست و برخاست دائم داشتید حتی در شهر لُس‌آنجلس. پس در مورد شعر نو هم برای ما کمی صحبت کنید.

ح. ش: از بعضی از اشعار نوسرایان امروز خیلی لذت می‌برم و عشق می‌ورزم، مخصوصا آن‌هایی که با شیوه‌ی سنّتی شعر ما خیلی فاصله نگرفته‌اند. اما اگر تصوّر بفرمایید که من می‌توانم همان لذتی را که از خواندن یک غزل سعدی – حالا نمی‌گویم غزل عارفانه‌ی مثلاً مولوی یا حافظ– از یک شعر عاشقانهُ نو ببرم اشتباه می‌کنید. اگر من بخواهم یک شعر عاشقانه بخوانم، نمی‌توانم از شعرهای سنتی زبان فارسی خیلی فاصله بگیرم. ولی همچنان که در “ره‌آورد” ملاحظه می‌فرمایید، من اشعار سخنوران امروز را هم چاپ می‌کنم.

ھ. س: می‌دانم با وسواس زیادی که دارید و دقتی که به اشعار می‌کنید، چندین تن از این شعرای نوسرای معاصر را شما خیلی دوست دارید، مثل فروغ و سهراب سپهری و نادرپور؟

ح. ش: بله. خیلی خیلی… همگی را دوست دارم و بسیاری از اشعارشان را همان طوری که فرمودید، حفظ هستم.

اجازه بدهید این نکته را هم بگویم که آن شعرهایی که ضوابط شعری را رعایت کنند قبول دارم. من همچنان معتقدم شعر، آن نوشته‌ای است که اولاً موزون باشد؛ دوم اگر مقفی نباشد، آهنگ داشته باشد؛ و سوم این که مطلبی را با من به راحتی، نه به دشواری در میان بگذارد. اگر قرار باشد که من حتی یک ربع وقت صرف کنم تا بفهمم که شاعر چه می‌گوید– هر چند ممکن است چیز جالبی باشد و حرف جالبی هم زده باشد – ولی دیگر برای من شعر نیست که کلام موزون است. در شعرهایی به سبک قدیم هم همین‌طور است. عین یک سمفونی که وقتی شروع می‌شود، در عین حالی که مرا به اوج آسمان می‌برد، یک چیزی هم به من بدهد، وقتی من می‌خوانم:

دیدی آن قهقهه‌‌ی کبک خرامان، حافظ –    که ز سر پنجه‌ی شاهینِ قضا غافـل بود

یک تابلویی در نظرم مجسم می‌شود با عقابی که اسمش مرگ است و بالا سرِ کبکی که دارد می‌خرامد و یواش یواش راه می‌رود در حال پرواز است.

شعر برای من عبارت از کلامی است که موزون باشد، آهنگین باشد و بیان یک اندیشه‌ باشد. شعر برای من عبارت از آن منظومه‌ای است که حتماً در آن آهنگ باشد. کلمات زیبای برگزیده‌ای باشد که معمولاً در نثر نمی‌آید و آنچه را که در شعر ایماژ می‌گویند، نقش‌آفرینی داشته باشد. هر شعر حافظ را که می‌خوانید، یک تابلو می‌بینید که در آن تابلو حافظ حرفی با شما دارد.

از این رباط دو در چون ضرورت است –   رحیل رواق طـاق معیشت چـه سربلنـد و چـه پَست

رباط، کاروانسراهای دو دری بوده کوتاه که در نوک‌ کوه می‌ساختند، آن‌ جایی که سرما بود. کاروانی که از این در می‌آمد، نمی‌توانست بیش از یک شب بماند چون دوّمی که می‌رسید، اولی باید می‌رفت چون بزرگ نبودند. چهارپایان را جایی در پایین می‌بستند و کمی بالاتر جایی بود که مسافرها و ساربان‌ها در آن می‌خوابیدند. طاق آنجا نمی‌باید بالا باشد تا در سرمای زمستان، حرارت را نگه دارد. « از این رباط دو در چون ضرورت است رحیل»، باید بروی، نمی‌توانی بایستی برای این که کاروان بعدی دارد می‌آید. چه فایده‌ای دارد که شما طاق کسری آن جا داشته باشی؟ تو یک شب فقط می‌توانی اینجا بمانی. ببینید این برای من شعر است؛ یعنی در یک بیت من یک تابلو می‌بینم، یک تصویر می‌بینم و…

ھ. س: و یک فکر…

ح. ش: بله هم یک فکرِ زیبا می‌بینم، هم یک اندرز. در تمام اشعار ما، اگر به دقت بخوانید، ک نظر والای انسانی نهفته است.

ھ. س: می‌شود برای نمونه یکی از اشعار تازه بخوانید که همه‌ی آن ویژگی‌‌هایی که شما می‌گویید را داشته باشد؟

ح. ش: شعر دوستم، دوست درگذشته‌ام، نادرپور است، شعری که همه‌ی ما از حفظ هستیم.

پیکر تراش پیرم و با تیشه‌ی خیال

یک شب تو را ز مرمر شعر آفریده‌ام.

تا در نگین چشم تو نقش هوس نَهَم

ناز هزار چشم سیه را خریده‌ام.

بر قامتت که وسوسه‌ی شست‌و‌شو در اوست،

پاشیده‌ام شرابِ کف‌آلود ماه را

تا از گزندِ چشمِ بدَت ایمنی دهم

دزدیده‌ام ز چشمِ حسودان نگاه را

تا پیچ و تابِ قدِ تو را دلنشین کنم

دست از سرِ نیاز به هر سو گشوده‌ام

از هر  زنی، تراشِ تنی وام کرده‌ام،

وز  هر قدی کرشمه‌ی رقصی ربوده‌ام

اما، تو چون بُتی که به بُت‌ساز  ننگرد

در  پیش پایِ خویش به خاکم فکنده‌ای

مست از می غروری و دور  از غمِ منی

گویی دل از کسی که تو  را ساخت، کَنده‌ای.

هشدار! زان که در  پسِ این پرده‌ی نیاز

آن بت‌تراشِ بُلهوس چشم بسته‌ام

یک شب که خشمِ عشقِ تو دیوانه‌ام کند

بینند سایه‌ها، که تو  را هم شکسته‌ام.

‌این شعر به نظر من، الهامی است که نادرپور از داستان “پیگمالیون” گرفته است. البته این جسارتی به او نیست، خودِ نادرپور قدرت آفرینش زیادی داشت، ولی تمام الهامات به صورت زنجیره‌ای‌ از دوران کهن می‌آید و به صورت‌های جدیدی جلوه‌گر می‌شود. اتفاقاً جرج برنارد شاو نمایشنامه‌نویس مشهور ایرلندی هم از داستان الهام گرفته و “مای ‌فیر لیدی My Fair Lady” را از رویش ساخت که اگر یادتان باشد یک فیلم بسیار موفقی هم بود که اودری هیپورن  AudryHepburn در آن بازی کرد. بله، نادر نازنین این اندیشه را گرفت، اما از آن جایی که اصولاً نادرپور خیلی مغرور بود آن ‌را عنوان نمی‌کرد.‌ حق هم داشت من نادرپور را شاعر بزرگی می‌دانم، واقعاً شاعر بزرگ و توانای دوران ما بود. اگر شما شعرهایش را مقایسه کنید، می‌بینید که کلمات و ترکیباتی که نادرپور در شعرهایش به‌کار می‌برد، همه تابلوست. این سخنور، قدرت تصویرپردازی حیرت‌انگیزی دارد.

ھ. س: بسیار. همه‌ی کسانی که در مورد اشعار نادرپور نقد نوشته‌اند، این را گفته‌اند. چقدر در این مدت که در خدمتِ شما بودم، زمان زود گذشت و چقدر از حضورتان بهره بردم. قبل از این که از شما بخواهم یک شعر دیگر برای ما بخوانید و برنامه را به پایان برسانیم باید به دو نکته اشاره کنم.

نخست: کسانی که با آشنایی با حسن شهباز و همین‌ طور فصلنامه‌ی پُرارزش “ره‌آورد” علاقه‌مند شده‌اند که بیشتر در مورد “ره‌آورد” بدانند، می‌توانند به سامانه‌ی “ره‌آورد” در اینترنت مراجعه کنند. www.rahavard.com. بعضی از مقالات نشریه‌ی “ره‌آورد” را در این سامانه خواهند دید. همینطور آرشیوی دارند از مقالات گذشته‌ برای کسانی که دسترسی به “ره‌آورد” ندارند یا نمی‌توانند آن را آبونه بشوند، به‌ ویژه علاقه‌مندان هنر و ادبیات و فرهنگ ایران در داخل کشور که دوست دارند با فعالیت‌های فرهنگی و هنری و ادبی ایرانیان مقیم خارج آشنا شوند.

دوم: آقای حسن شهباز نازنین و دوست ‌داشتنی، اگر ممکن است یک شعر دیگر از خودتان برای ما بخوانید و خواهش می‌کنم که این‌ بار یکی از اشعار عاشقانه‌تان را بخوانید.

ح. ش: من فکر کردم شعری بخوانم در پاسخ شعر شِکوه‌آمیز دوستی از ایران، که گفته بود ما را ترک کردی و رفتی آنجا و آمریکایی‌ها را به ما ترجیح دادی و خلاصه وطنت را فراموش کردی. سخت اندوهگین شدم، برای این که من هر جا باشم بدون نام ایران زنده نیستم. با شعری به او پاسخ دادم، اجازه می‌دهید که…

ھ. س: حتماً

حسن شهباز:

ای نواگر، نای خوش‌ آوای من

نغمه ‌پردازِ سخن ‌آرای من

ساحر افسونگر مُلک سخن

شاعر روشنگر هر انجمن

ای که عمری با دلم آمیختی

شور شعرت را به جانم ریختی

سال‌ها بگذشت و تنها مانده‌ایم

هر دو در بند بلاها مانده‌ایم

بر تو هم دانم که در این روزگار

فتنه‌ها انگیخت چرخ کژ‌ مدار

اینک ای یار وفادار قدیم

با دلم همراز و با جانم ندیم

یاد کردی صید از دل خسته را

آشیان گم کرده‌ی پَر بسته‌ را

ای پیامت مستی صهبای من

همدم غم‌های جانفرسای من

گفته‌ای بدرود ایران کرده‌ام؟!

پُشت بر پیمان یاران کرده‌ام؟

من کجا رفتم به راه دیگری؟

کِی گُزیدم بارگاه دیگری؟

کی نهادم دل به هر بیگانه‌ای؟

کی سپردم جان به هر جانانه‌ای؟

گر جدا گشتم ز دلبندان خویش

دور گشتم از سر و سامان خویش،

آشنایان کینه‌ها افروختند

خانمانم را سراسر سوختند

لاجرم در غربت درماندگی

در خزان سال‌های زندگی

در کنارِ مردمی ناآشنا

آشیانِ کوچکی کردم به پا

اینک این جا همچو موری دلخوشم

«تا فزون از خویش باری می‌کِشم»[1]

ای دریغا! مِهر ما بر باد رفت

سال‌های عمر ما، ناشاد رفت

من در این زندانِ تقدیرم هنوز

نیمه‌جانی پا به زنجیرم هنوز

خسته‌پایی در سراشیبِ عَدم

کوسِ رحلت می‌نوازد دَم به دَم

این دگر پایانِ راهِ زندگی است

کورسویی در پیِ تابندگی ‌است

بر مزارم روزی ار پایت فتاد

عهدِ دیرین مرا آور به یاد

لحظه‌ای بر تربتِ پاکم نشین

آفتابی در تنِ خاکم ببین

در دلم گر شعله‌ای تابنده است

مِهرِ ایران است و ایران زنده است.

ھ. س: بسیار از شما سپاسگزارم. از مِهرتان، از وقتی که به ما دادید و امیدوارم که فرصت‌های دیگر پیش بیاید که باز هم در این برنامه با شما به گفت‌وگو بنشینیم.

ح. ش: خیلی متشکرم از این که امروز از من دعوت کردید، از این که صدای مرا به گوش عاشقان ایران، افرادی که خودم عاشقشان هستم، رساندید و بالاخره، وسیله‌ای بودید برای این که من بتوانم چند کلمه حرف بزنم. باید ببخشید که من پا به سن گذاشته‌ام و حافظه‌ام اندکی، اندکی ضعیف شده و…

ھ. س: نخیر، هنوز هم حافظه‌تان از خیلی کسان دیگر بهتر و شفاف‌تر کار می‌کند. توفیق خدمت به فرهنگ و ادب ایران همچنان یار شما باشد و ما هم شاهد شماره‌های بعدی “ره‌آورد” باشیم. فصلنامه‌‌ای بسیار باارزش که در شهر لُس‌آنجلس تهیه و توزیع می‌شود و همچنان پُر بار و پُر از مطالب خواندنی است.

ح. ش: دوستتان دارم و به وجودتان می‌بالم و با همه‌ی هموطنانم خداحافظی کوتاه می‌کنم به امید دیدار مجدد.

ھ. س: به امید دیدار مجدد آقای حسن شهباز

 

[1]– مضمون از مولوی است:

همچو موری اندرین صحرا خوشیم                            تا فزون از خویش باری می‌کشیم

Facebook Comments Box

دیدگاهتان را بنویسید